🔸
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی
#رفیق 📓
🖋 به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت5
‼️دوم: خرسهای رقصان، بالهای رنگی...
صدف هدفون را روی گوشش جابهجا کرد و روی تخت دراز کشید. دکمههای مانتویش را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد. حال عوض کردن لباسهایش را نداشت. شیدا اما پشت میز نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد. صدف آرام و زمزمهوار همراه آهنگ میخواند:
Someone holds me safe and warm
(کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفتهاست)
Horses prance through a silver storm...
(اسبها در این طوفان نقرهای عبور میکنند...)
صدف داشت آرامآرام با موسیقی خوابش میبرد که شیدا پرسید:
- چی گوش میدی؟
عباس هدفون را روی گوشش فشار داد و سعی کرد صدای شیدا و صدف را از هم تشخیص دهد. بعد روی خط حسین رفت:
- آقا براتون بفرستم آنلاین گوش بدین؟
صدای حسین آمد که:
- آره بفرست.
صدف چشمان خمارش را باز کرد و با صدایی گرفته گفت:
- همون آهنگ که توی هواپیما گوش میدادم.
شیدا زیرچشمی به صدف نگاه کرد. چهرهاش برخلاف دفعات قبل شاداب نبود. حتی چشمان قهوهایاش کمی سرخ شده بودند و شیدا میدانست بخاطر خوابآلودگی نیست. حس کنجکاوی دخترانهاش را نتوانست کنترل کند:
- توی هواپیما هزاربار اینو گوش دادی، دیگه منم حفظش شدم. چرا گیر دادی بهش؟
- نمیدونم. دوسش دارم. یاد بچگیم میافتم... یاد روزای خوب زندگیم. آخه این مال یه فیلمه و خوانندهش هم داره از بچگیش میگه. حس میکنم درکش میکنم.
شیدا ابروهای کمپشتش را بالا انداخت:
- اوه! چه احساساتی! یه جوری حرف میزنی انگار الان زندگیت خوب نیست.
بعد کامل چرخید طرف صدف و به چشمانش خیره شد:
- دیوونه! زندگی تو توی کانادا صدبرابر بهتر از زندگیت توی این خرابشدهس!
صدای آهنگ انقدر بلند بود که از هدفون صدف شنیده میشد. حالا آهنگ به اوجش رسیده بود. صدف تلخ خندید و صدایش بغضآلود شد:
- آره. خیلی بهتره. هم شغل خوب دارم، هم حقوق خوب، هم خونه، هم ماشین... آزادم، هرکار دلم میخواد میتونم بکنم، هرجور دلم بخواد میتونم بپوشم... .
شیدا با حالتی کلافه گفت: خب دیگه چه مرگته عزیز من؟
صدف نتوانست خودش را کنترل کند. اشکی از گوشه چشمش سر خورد:
- نمیدونم... خیلی وقتا، مخصوصا وقتی توی هوای ابریِ تورنتو دلم میگیره. تنگ میشه؛ نمیدونم برای چی. شاید برای همین خرابشده! شاید برای مامان و بابام... برای خواهر و برادرام. روزای اول اینطور نبودم. تا یه سال اول، عشق و حال بود. کار و درس و همه چیزایی که عاشقش بودم. ولی کمکم دلم تنگ شد... وقتی مانی اومد توی زندگیم دوباره همه چی خوب شد... ولی... .
ادامه نداد. دلش نمیخواست بغضش بشکند. خواست حرف دیگری پیش بکشد:
- شیدا، تو چند وقته آلمانی؟ اونجا دلت نمیگیره؟
-نمیدونم. من روی زندگیِ توی ایرانم یه شیفت دیلیت گرفتم و خلاص. هیچوقت هم دلم برای این مملکت تنگ نمیشه.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─