『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 بالاخره بعد از پنج دقیقه که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشانده‌است، از کافه بیرون آمده و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود. فیلم را عقب زد. زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود. کمیل زیر لب گفت: - خودِ جاسوسشه! چهار دقیقه بعد از خروج سارا، پیش‌خدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید می‌فهمید آیا سارا فقط با پیش‌خدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟ و مهم‌تر از آن، این که سارا کجا رفته است؟ رد سارا را میان دوربین‌ها گرفت و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشین‌های پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت! کمیل پلاک ماشین را برداشت و مدل و رنگش را به خاطر سپرد. از اتاق دوربین بیرون زد و بی‌سیم زد به حسین. نمی‌دانست شرمنده باشد یا خوشحال. به خودش جرأت داد و گفت: - حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت! - پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده. - چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگه‌ای هم برای پشتیبانی‌ش بوده؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ - به نظرم مستخدم خیلی کاره‌ای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن. - خب، پس برو سراغش ببین چی می‌گه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن. - چشم آقا! و قدم تند کرد به سمت کافه. نشست پشت یکی از میزها. همان پیش‌خدمت آمد که سفارشش را بگیرد. با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل: - چی میل دارین براتون بیارم آقا؟ کمیل نگاه تیزی به پیش‌خدمت انداخت. سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزه‌رو. دستش را زیر کتش برد و گفت: - ببینم، چقدر گرفتی که وسایل یه زن بی‌گناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟ رنگ پیش‌خدمت پرید و عرق نشست روی پیشانی‌اش. به لکنت افتاد: - من نمی‌دونم منظورتون چیه آقا! - چرا! خوب می‌دونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟ و قبل از واکنش پیش‌خدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت: - بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟ پیش‌خدمت آرام نالید: - آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود! کمیل نفسش را با خشم بیرون داد: - هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🌸⃟🕊🇮🇷🍁჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi