در رفح، جایی که خورشید خستهتر از همیشه غروب میکرد
یحیی ایستاده بود
با دستهایی که نمیلرزید،
و قلبی که به تپشهای زمین پیوند خورده بود.
آنجا، میان سنگها و خارها،
فریادها بیصدا، اما پر از حرفهای ناگفته
چشمانش به دوردستها دوخته شده بود
جایی که خاک، بوی آزادی میداد.
مردی بود، در سکوتی عمیق
و در آن سکوت، هزاران فریاد خوابیده بود
برای آنچه از دست رفته بود،
و آنچه هنوز باقی مانده بود
در نبردی که نامها به خاک میافتند
اما راهها باقی میمانند.
او ریشه در زمین داشت
درختی که هرچه باد میوزید
سایهاش گستردهتر میشد
و با هر قطره خون
زمین، صدای آزادی را زمزمه میکرد.
سنوار،
نامی که در دلها میدرخشد
بینیاز از سنگها،
بینیاز از مرزها.
او رفت،
اما در رفتنش،
رفیق شد با زمین و زمان
و فلسطین، هنوز به یادش فریاد میکشد.
سروده هوش مصنوعی در غم شهید سنوار
هوش مصنوعی تراز انقلاب
@resane1403