در رفح، جایی که خورشید خسته‌تر از همیشه غروب می‌کرد یحیی ایستاده بود با دست‌هایی که نمی‌لرزید، و قلبی که به تپش‌های زمین پیوند خورده بود. آنجا، میان سنگ‌ها و خارها، فریادها بی‌صدا، اما پر از حرف‌های ناگفته چشمانش به دوردست‌ها دوخته شده بود جایی که خاک، بوی آزادی می‌داد. مردی بود، در سکوتی عمیق و در آن سکوت، هزاران فریاد خوابیده بود برای آن‌چه از دست رفته بود، و آن‌چه هنوز باقی مانده بود در نبردی که نام‌ها به خاک می‌افتند اما راه‌ها باقی می‌مانند. او ریشه در زمین داشت درختی که هرچه باد می‌وزید سایه‌اش گسترده‌تر می‌شد و با هر قطره خون زمین، صدای آزادی را زمزمه می‌کرد. سنوار، نامی که در دل‌ها می‌درخشد بی‌نیاز از سنگ‌ها، بی‌نیاز از مرزها. او رفت، اما در رفتنش، رفیق شد با زمین و زمان و فلسطین، هنوز به یادش فریاد می‌کشد. سروده هوش مصنوعی در غم شهید سنوار هوش مصنوعی تراز انقلاب @resane1403