خسته از روز شلوغ و غیر تعطیلی! که داشتم؛ روی مبل نشستم و برای لحظاتی چشمانم را بستم.
پلک هایم که روی هم آمد، تازه متوجه شدم که از نماز صبح بیدارم .
لیست کارهای امروز را که در ذهنم تیک می زنم ، به خودم حق می دهم که به جای خواندن از روی کتاب قصه، فقط ادای خواندن را درآوردم و از خودم چیزی بافتم و تحویل دخترک دادم.
از صبح زود میان درس خواندن هایم، پیاز نهار را تفت میدادم و بین مرور محفوظاتم، برنج دم می کردم.
زمان استراحتم را مشغول ثبت نام اعتکاف بودم
و تا آمدم پلک برهم بگذارم، مشغول آماده کردن صبحانه برای دخترکم بودم.
صدای قل قل کتری، مرا به خودم آورد؛
سکوت شب به فنجانی آرامش مهمانم کرد و یادم آمد که راستی چقدر چای روضه ی امشب چسبید.
چای مرا برد به روضه ی امشب، روضه ی قمر بنی هاشم،
گویی خستگی چشم هایم را شسته بود آن چند قطره اشک .
استکان چای را که شستم، وضو هم گرفتم و نزدیک بود که شب را به پایان برسانم،
مثل هر شب زمان مانده به اعتکاف را محاسبه کردم و انبوه کارهای زمین مانده را.
امروز جمعه، ۸ دی ماه بود و نزدیک بود شب را به پایان برسانم،
اما تصور اینکه حدودا ۴ هفته ی دیگر؛
همین موقع؛
در خانه ی امن و پر از مهر خدا؛
کنار فرشتگان به خواب رفته؛
زیر نور ملایم محراب؛
و با صدای آرام مناجاتی که پخش می شود؛
بی صدا اشک می ریزیم
و در قنوت نماز شبمان، عاقبت خیر می خواهیم برای سربازان کوچکمان
و از ته دل ، فرج صاحبمان (عج) را ؛
پایان امشب را جور دیگری رقم زد.
پایان امشب؛
من بودم و چادر و سجاده،
و عبارت :
اِرْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُكَاءُ
اعتکاف مادر و کودک
🌻|
@etekaf_madari