⚫️جاماندگان کربلا https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=14001 1⃣اشکهای کوفیان نه به آن نامه فرستادن‌ها و نه به آن جنگاوری‌ها در سپاه عمرسعد،کوفیان خودشان هم نمی‌فهمیدند که چه می‌کنند. روزی که کاروان اسرای کربلا به کوفه رسید زار میزدند! «حذلم بن ستير» می‌گويد:وقتی اهل‌بیت را سوار بر شتران بی‌جهاز آورده و وارد شهر کوفه شدند. زنان كوفی شروع به گريه و زارى کردند،امام سجاد (ع)باصدایی ضعیف پرسیدند: هان، اين زنان بر ما می‏ گريند! پس چه كسى (جز مردان ايشان) افراد ما را به قتل رسانده است؟ (برداشت از بیانات رهبری  ۱۳۷۷/۲/۱۸) 2⃣ پناه گرفتن در گوشه امن بعضی‌ها اگرچه در مقابل امام حسین (ع)  قرار نگرفتند اما برای یاری او هم خود را نرساندند ازجمله ربیع بن خثیم که عبادتش زبانزد بود. گفتند او مدتها هیچ صحبتی جز ذکر خدا نگفته است.  وقتی فهمید چه بر سر خاندان پیامبر اسلام آمده است، ناراحت شد و اظهار تأسف کرد، یعنی حسین (ع) به قتلگاه می‌رود و عابدانی هستند که از سجاده برنمی‌خیزند؟! طولی هم نکشید که پشیمان شد، می‌گفت کاش به‌جای همان ابراز تأسف همان ذکر خودم را ادامه می‌دادم. ( مجموعه آثار شهید مطهری ، ج ۲۳) 3⃣ راز یک خاطره سال‌ها قبل وقتی همراه حضرت علی(ع)  از جنگ صفین برمی‌گشت شنید که حضرت دارد به خاک کربلا می‌گوید: ای خاک! گروهی در تو اجتماع می‌کنند که بدون حساب وارد بهشت می‌شوند.  «هرثمه بن ابی مسلم» یک‌بار دیگر هم این ماجرا را به یاد آورد، وقتی‌که همراه سپاه عبیدالله برای جنگ حرکت کرده بود. امام حسین (ع) از هرثمه امید یاری داشت، او در کربلا بود و با امام هم دیدار کرد ولی ترسیده بود که اگر در سپاه امام (ع) باشد مبادا ابن زیاد به خانواده‌اش آسیبی وارد کند.  آخرش هم که دوباره همان خاطره را به یاد آورد تصمیم گرفت از معرکه فرار کند تا نه چیزی ببیند و نه بشنود، اما به‌هرحال حسین (ع) را تنها گذاشت و رفت. (کتاب توجیه المسائل کربلا، نوشته علی‌اصغر علوی، بسیج دانشگاه امام صادق) 4⃣زخمی که بر جان نشست کاروان کربلایی‌ها به‌جایی رسیدند که «عبیدالله بن حر جعفی» هم آنجا چادر زده بود. امام یک نفر را فرستاد که عبیدالله را به دیدار با امام دعوت کند. اما عبیدالله گفت که من از کوفه بیرون زده‌ام که با حسین (ع) روبرو نشوم. حالا دیگر خود امام به سراغ او رفته و او را به یاری در قیام خود دعوت کردند، در آخر عبیدالله گفت: من حاضرم اسب و شمشیرم را به شما بدهم و شما مرا از این کار معاف کن. امام هم فرمود: نیازی نیست....ما خودت را می‌خواستیم. بعد از عاشورا عبیدالله آن‌قدر گریه کرد و پشیمان بود که بعضی‌ها می‌گفتند الآن است که جان بدهد. ( بازنویسی از مقتل نفس‌المهموم، محدث قمی ص ۱۷۷ ) 5⃣قرآن ناطق تنها ماند از خاندان بنی‌هاشم و بزرگان قریش بود، به هنگام حرکت چند بار سعی کرد امام را منصرف کند و نتیجه‌ای نگرفت. 1⃣عبدالله بن جعفر 2⃣محمد بن حنفيه 3⃣عبدالله بن عباس این‌ها كه عام نبودند، همه دين‌شناس، آدم‌هاى عارف، عالم و چيزفهم بودند - وقتى به حضرت می‌گفتند كه «آقا! خطر دارد، نرويد» می‌خواستند بگويند وقتى خطرى در سر راه تكليف است، تكليف، برداشته می‌شود. آن‌ها نمی‌فهمیدند كه اين تكليف، تكليفی نيست كه با خطر برداشته شود. در آخر هم امام حسین(ع) به‌سوی کربلا رفت ولی ابن عباس امام را تنها گذاشت، او ماند که در مدینه تفسیر قرآن تدریس کند! (کتاب ۷۲ سخن عاشورایی، از بیانات رهبر انقلاب، صفحات ۵۱،۸۸،۹۶،۱۱۶،۱۲۸،۱۷۹) 6⃣از هزار تا هفتاد و دو نام فاطمه (س) دختر پیامبر (ص) کافی است برای آنکه کاروان بزرگی با بیش از هزار نفر همراه امام حسین(ع) از مکه حرکت کنند. در بین راه کم‌کم به سخت بودن کار پی می‌برند، حالا دیگر یکی‌یکی یا چندتا چندتا پراکنده‌شده و از همراهی با کاروان کربلا منصرف می‌شوند. تا اینکه مجموع آن‌ها که روز عاشورا خود را به حضرت رساندند ۷۲ نفر شدند. (برداشت از بیانات رهبر انقلاب۱۳۷۱/۴/۱۰) 7⃣خیلی دیر، خیلی دور «طرماح بن حکم» در مسیر کوفه با امام حسین(علیه‌السلام) ملاقات کرد. طرماح می‌گفت کاش به سمت یمن بیایید که امام جواب دادند که با مردم آن منطقه (کوفیان) عهد و پیمان‌دارم و باید پیش همان‌ها بروم. وقتی امام گفت: اگر قصد یاری داری شتاب کن، خدا تو را ببخشاید، طرماح می‌گوید:آنجا فهمیدم به یاری من احتیاج دارند. اما می‌خواست به شهرش برگردد و سفارشات کارهای اقتصادی‌اش را انجام دهد، برای خانواده‌اش آذوقه فراهم کند و آن‌وقت خودش را به یاری امام برساند. کارهایش که تمام شد، با خانواده خداحافظی کرد و وصیت‌نامه‌اش را هم نوشت، در مسیر کوفه بود که سماعه بن زید را دید. سماعه پرسید: به کجا می‌روی؟ طرماح هم گفت به یاری پسر پیامبرم می‌روم. سماعه حرف آخر را همان اول زد و گفت: بنشین که دارند سرها را می‌برند، دیگر دیر شده است. (ترجمه نفس المهموم صفحه ۱۷۶)