چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 21 ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 22 ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. . 🌸🍃 🌟 √|| @fadaei_hazrat_zahra