«تو اگر به جای رزمندگان دوران دفاع مقدس بودی، چه می کردی؟»
دوباره «ایثار»
دوباره «جهاد»
دوباره «رزم»
دوباره «شیپور جنگ»
دوباره «مردانگی»
دوباره «ایستادگی»
دوباره «شهادت»
دوباره «شرمندگی»
دوباره «خونین دلی»
ای که این دلنوشته را می خوانی
کمی با من باش
خون دل های های ناگفته ی ما خونین دلان را بشنو
مگر نه این است که «سرمایه ی هر دلی، حرف های است که برای نگفتن دارد؟»
تو را به جان امام مهدی خسته نشو
به خدای لاشریک له، ما دنبال جنگ نرفته بودیم، بلکه او بود که بیهیچ استدال و منطقی، به وطنمان حمله کرد
چمران عزیزمان فریاد می زد:وقتی «شیپور جنگ»، به صدا در می آید، صف «مرد» از «نامرد»، جدا می شود
ما، در ابتدای جنگ، می جنگیدیم تا کشته نشویم، اما جنگ یادمان داد: «بکشیم تا کشته نشویم»
اما نمی دانیم ناگهان چه شد که جبهه ندیده ها، رنگ رزمندگی به خود پاشیدند و راوی جنگ شدند؟
برخی از ما، «شهید» شدند تا «آینده» زنده بماند، اما نمی دانیم ناگهان چه شد که «آینده» به این شکل در آمد؟
برخی از ما، آمده بودند تا «آدم حسابی» شوند
برخی دیگر، آمده بودند تا «بیپیکر» شوند
اما نمی دانیم ناگهان چه شد که عده ای خط مقدم نیامده، «وارث شهیدان» شدند؟
در جبهه، «حس عاشقی و معشوقی» جریان داشت، و ما جز جنگیدن چارهای نداشتیم!
تو بگو:
آیا میتوانستیم دفاع از کشور و مردم را رها کنیم و گورمان را گم کنیم و بر گردیم به شهرهایمان و «دزد قافلهی نفت» شویم یا «دزد دکل ساخته نشده»، اما فایناس شده با دلار نفت، در جهان مالامال از تحریم خانمانسوز؟
ما هم، آینده ای را برای خود ترسیم کرده بودیم، اما جنگ، هشت سال، نزدیک تر از آینده بود
«جان»، عزیز بود، ولی پای «عشق» هم در کار بود
در جبهه ها، «رقص مستانهی شهداء» غوغا میکرد
تو بگو
ما چه باید می کردیم؟
نباید «یوسف» میشدیم و بر روی «مین»
می رقصیدیم؟
نباید میخانهی فکه را رونق میدادیم و دروازهی خرمشهر را آذین میکردیم؟
ای همه ی آنانی که بعد از ما می آئید!
ما جوانِ جوان رفتیم... پیرِ پیر برگشتیم...
اگر میگریختیم، که کوفی مسلک می شدیم
مردانه ایستادیم، اما نمی دانستیم که پس از جنگ:
۱- اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج می شود
۲- نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار می نویسند
ای همه ی آنانی که «مردانگی» را می شناسید!
ما باید چه خاکی بر سرمان میکردیم که امروز سرکوفت نخوریم!؟
راستی!
اگر دوباره جنگی آمد، از قول «ما رزمندگان دیروز» به «رزمندگان فردا» بگوئید:
عزیزانم! «در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به بعد از جنگ هم بیاندیشید»
مبادا «ارزشها» را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، «عوض» می شود و «عوضیها» ارزشمند می شوند
می بینید که چگونه ما را «غریبه» میپندارند!
آن روزها:
«قطار قطار» می رفتیم... «واگن واگن» بر می گشتیم
«راست قامت» می رفتیم... «کمر خمیده»
بر می گشتیم
«دسته دسته» می رفتیم... «تنهای تنها» بر می گشتیم
بیهیچ استقبال و جشن و سروری
فقط «آغوش گرم مادری»، چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنیدکه:
ما هم دل داشتیم
فرزند و عیال و خانمان داشتیم
اما
با «دل» رفتیم... «بیدل» برگشتیم
با «یار» رفتیم... با «بار» بر گشتیم
با «پا» رفتیم... با «عصا» بر گشتیم
با «عزم» رفتیم... با «زخم» برگشتیم
با «شور» رفتیم... با «شعور» برگشتیم
ما اکنون «پریشان» هستیم
اما «پشیمان» نیستیم
ما، همان کهنه رزمندگان پیادهایم که «سواری» نیاموختهایم
ما، همان های هستیم که به «وسوسهی قدرت» نرفته بودیم
میدانی «تعداد ما» در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟
۳/۵ درصد از جمعیت ایران
اما، «مردانگي» را «تنها» نگذاشتیم
ما «غارت» را آموزش ندیده بودیم
رفتیم و «غیرت» را تجربه کردیم
اکنون نیز فریاد میزنیم که:
این «حرامیان قافلهی اختلاس»، از ما نیستند...
این «گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند»، از ما نیستند
این «خرافات خوارج پسند»، وصله ی مرام ما نیست
ما، نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم
اما «استخوان در گلو» و «خار در چشم»، از «وضعیت امروز مردم خوبمان» شرمندهایم
شرمنده ایم، با صورتی سرخ
شرمنده ایم، با دستانی که در «فکه» جا مانده است
ای همه ی آنانی که «احساس پاک» را می شناسید!
ما، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟
تو را به ان سالار شهیدان، ما را بهتر قضاوت کنید
حساب اندکی از ما که «آلوده» شدند و «شرافت» خود را فروختند، را به پای ما ننویسید
بگذارم و بگذرم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم