وقتی با هم بودیم حواسش بود دستمون تو دست هم نباشه، ملاحظه‌ی مجـردها رو میکرد، همه جا اینجوری بود، همیشه دوستانم میگفتن زوجی به اندازه شما ندیدم انقدر ملاحظه بکنن. روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود، همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه، اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده، یک دفعه گفتم: آقا میثم، در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید، گفت: زهره دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم. بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش حلما درست ۱۷ روز بعد از شهادت پدرش به دنیا اومد. 🌷شهیـد میثـم ‌نجفـی🌷