فانوس قرن
#روایت_بیستم #شهید_أبومحمد 💠 قسمت دوم روایت 🌀 مادربزرگ شهدا: ۱۹ ساله بودم که شوهرم شهید شد. قبل از
💠 قسمت سوم روایت 📝 خاطرات ابومحمد از حاج عادل حاجی رو جای پدر میدونستم. اخیرا که حاجی رو نمی‌دیدم، بهشون گفتم حق فرزندیه که پدر رو ببینه😊 حاجی خوشحال شد وقت داد که ببینمشون. 🔺 هروقت که عصبانی می‌شدم، باهاش صحبت می‌کردم آروم می‌شدم. حاجی معمولاً در ماه رمضان پیش بچه ها افطار می‌کرد. هر سال منتظر حاجب بودیم تا بیاد دفتر ما و روزه‌ام رو با دستان حاجی باز کنم. ▫️ همیشه خیلی ترس از دست دادن حاجی رو داشتیم ولی سید رو که از دست دادیم همه چی آسون شد🥺 این امتحان خیلی خیلی سنگینی بود و ان شاءالله خدا چیز بزرگی می‌خواد به ما بده. 🔵 الان هم گریه می‌کنیم و شاد نیستیم ولی محزون و ناامید نیستیم. حاجی همیشه می‌گفت به آینده فکر کنید که اگر روزی حزب الله محاصره شد، شما محاصره نشید. ✅ همیشه توصیه می‌کرد که خانم خونه باید مقتدر باشه، چون زن دست راستت میشه و باید تقویت بشه. باید همه خانم ها رانندگی یاد بگیرند. 🎙 🌷 🌐 فانوس قرن: http://eitaa.com/joinchat/81461248Cc536844d89