📚
#داستانک
ویرانی
صبح چشمهایم را باز کردم. باید خودم را زودتر به محل کار میرساندم. با عجله لباس پوشیدم و بیرون رفتم. کشورم در تلاطم جنگ بود و قلبم در سینه بیقراری میکرد. انگار سهم من این بود که در اتاقم باشم و دوستانم در جبههها با دشمن بجنگند.
شاید این ناعادلانه ترین تقسیم کار بود که دوستانم شهید شوند و من مامور باشم خبر شهادتشان را برسانم. در شهر باشم و کارهای پشت جبهه زمین نماند. نگاهم به ساعت دیواری اتاق افتاد. چرخش عقربههای ساعت نشان میداد چیزی تا ۱۰ صبح نمانده است. هوای گرم و شرجی کلافهام کرده بود. برای لحظهای پنجره اتاقم را باز کردم. صدای هواپیماها به گوش میرسید؛ اما از پشت پنجره چیزی دیده نمی شد.
پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به پشتبام رسیدم. برق آفتاب چشمهایم را زد. به سختی رد هواپیماهای جنگی را دیدم که مانند بازِ شکاری به دنبال طُعمه خود میگشتند. برای لحظهای صدای انفجاری مهیب و سپس دودی که همه جای شهر را فرا گرفت.
من مات و مهبوت به ابرهای سیاه نگاه میکردم.
غرق دَر سیاهی آسمانِ شهر بودم که با صدای فریاد دوستم به خود آمدم.
هر دو با سرعت به سوی موتور دویدیم و سوار شدیم.
یعنی! این بار ویرانی و آوار سهم کجا بود؟
به محل بمباران رسیدیم. شلوغی و ازدحام جمعیت نشان میداد که کارخانهها مورد هدف قرار گرفتهاند. همه جای کارخانه ویرانی، آوار، درد و رنج بود.
گویی کابوسی وحشتناک بود و من هر لحظه منتظر بودم بیدار شوم. هرچه به اطراف نگاه میکردم، غَرق در فاجعهای بود که مانند گردبادی ویرانگر کارخانه تا تجهیزات، دیوار، زمین، انسانهای بیگناه، پیکرهای تکهِ تکه شده همه را بلعیده بود.
بر خود مسلط شدم. باید صبور بودم و با احترام پیکر شهدای بمباران را جمع می کردم.
به کمک کارگران بیرمق کارخانهها، پیکرهای قطعهِ قطعه شده را جمع کردیم.
اما مگر میشد؟! دستی را که تا دیروز سرِ کودکِ خود را پدرانه نوازش میکرد، بیاحساس گوشهای به حال خود رها کرد؟ مگر میشد پایی را که قَدم به قَدم برای پیشرفت این مرز و بوم گام برمیداشت، حالا چون تکهای بیجان کناری گذاشت؟
لحظات به سختی میگذشت. قلبم مالامال پُر بود از اندوه برای کودکانی که دیگر امشب پشت دَر خانه، منتظر پدران خود نیستند.
اما تقدیر خواست تا من جسمهای بیجان و پیکرهای تکهِ تکه شدهی قربانیان را جمع کنم. تقدیر میخواست تا بمانم، صبوری کنم و بگویم تا تاریخ بداند در پنجِ پنجِ مرداد چه بر سر کارخانههایِ اراک و کارگران بیگناهش آمد. شاید بمانم و ببینم که این روز برای همیشه در تقویم شهرم ماندگار خواهد شد.
✍اعظم چهرقانی
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳ روز مانده تا......
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj