یادش بخیر ، مامانزودتر از همه بیدار میشد و غذا رو داغ میکرد ، یه سفره ی کوچیکم مینداخت وسط آشپزخونه هممون دورش جمع میشدیم ، بابا هم رادیو رو روشن میکرد ...
اون وقتا مثل الاننبود ، زمستونش مثل تابستون باشه ، هوا خیلی سرد بود و برف میومد ، دستشویی هم ته حیاط بود ،
سحر که بیدار میشدیم ، کف حیاط پر برف بود ، دمپایی پلاستیکی های یخ زده رو پامون میکردیم و بدو بدو میرفتیم دستشویی ، دستو صورتمون رو میشستیم ، صورتمون از سرما یخ میزد ، بعد میومدیم و مینشستیم کنار بخاری هیزمی یا نفتی تا یخمون وا شه .
موقع سحری خوردن تا اذان پخش میشد، مامان هول هولی میگفت بخورید تا آخر اذان وقت هست ، همش میترسید گرسنه روزه بگیریم .
یادتونمیاد چقدر با ذوق و شوق روزه کله گنجشکی میگرفتیم ؟
چه روزایی داشتیم ، ای روزگار ...