رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_سوم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو
مزد خون صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش می‌کشید و انگار از حرف‌هایی که بابام میزد به فکر فرو می‌رفت! با دیدن این حالت‌ها به خودم گفتم نکنه به جای این‌که مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم! هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تأثیری نداره چون من مصمم‌تر از این حرف‌ها بودم! بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین... من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر! اگر راضی نمیشدن هم فکر می‌کردم مطمئناً بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می‌افتاد حتما راضی میشدن! وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون این‌که چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.... منم منتظر شنیدن حرف‌هایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم... تیک عصبی گرفته بودم و با دندون‌هام لبم رو می‌جویدم و حرص می‌خوردم .... رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه‌اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم! متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه‌اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم! و چون فکر می‌کردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی‌خیال کنه! عصبی گفتم: حاج‌آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد این‌جا می‌پوشی! والا شماها دیگه چه جور بشری هستید! بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن میتونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیمم رو گرفتم! لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن به حوزه‌ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک! دوماً هر من خوب می‌دونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم! سوماً شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی! چشم‌هام داشت از حدقه می‌زد بیرون!!! مثل آدم‌هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من! حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!! بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و این‌قدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!! حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه‌اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است.... کمی عمامه‌اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم... هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو میکنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!! من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره‌ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که.... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه دارد... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2584🔜