#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم!
راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن...
خودمو بکشم...
شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم!
بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون...
یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو...
رسیدم خونه...
مامان با تلفن مشغول صحبت بود
آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم...
نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه
قرضی که گذاشته بودم رو به روم...
داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب
توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من....
و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد!
چراااا!؟
چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟
ما همدیگه رو دوست داشتیم...
اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟
محکم کوبیدم روی میز...
از این همه حماقتم...
شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین...
و زمین پر از خرد شیشه....
مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت:
چی شده نازنین!؟
سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی
جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم
لیوان از دستم افتاد!
از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده...
ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من!
دیر یا زود می فهمید چی شده ولی
ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم...
مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم...
گوشی رو برداشتم
۱۲ بار لیلا زنگ زده بود ....
۵ بار امید...
سه تا پیام داده بود
نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟
عشقم نگرانت شدم...
کجایی نفس...
حالم ازش بهم میخورد!
از این همه دروغ!
از این همه چند رنگ بودن!
آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید!
با تمام بغضم و حرص براش نوشتم
هرچی بین ما بود دیگه تموم شد...
منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش...
داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من
چقدر شوکه میشه!!َ!
که صدای پیامکی اومد!
فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو
برداشتم ولی لیلا بود...
پیام را باز کردم نوشته بود:
نازی جون دوست قدیمی من...
اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر...
من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه!
رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز...
یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم!
اصلا چرا من خودمو بکشم!
گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم!
چه حماقتی!
لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی!
حالا از دست خودم کلافه بودم!
جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم...
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی...
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2697🔜