اى آب فرات!
تشنهام گر چه من خون جگر، اى آب فرات!
کودکانند ز من تشنهتر، اى آب فرات!
کودکان را نبُوَد تاب عطش، رحمى کن
که فتاده است به دلها شرر، اى آب فرات!
آتش تشنگى اندر حرم افتاده، مگر
نیستت از دل آنان خبر؟ اى آب فرات!
من گذشتم ز تو عطشان، تو هم از من بگذر
آبرویم بر زهرا نبر، اى آب فرات!
خوردن آب چو از سرعت من میکاهد
من تأمّل نکنم این قدر، اى آب فرات!
زودتر تا برسى بر لب عطشان حسین
کن دعا تا بروم زودتر، اى آب فرات!
باغبان تشنهتر از باغ خزان دیده بُوَد
لالههایش همه خونینجگر، اى آب فرات!
برده بىشیرى و بىآبى از اصغر، تب و تاب
گر توانى به لبش کن گذر، اى آب فرات!
آب دادن به کس و خویش نخوردن هنر است
در کسى نیست چون من این هنر، اى آب فرات!
بر لب آب، «مؤیّد» ز لب تشنهی ما
یاد میکرد به اشک بصر، اى آب فرات!