هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل هشتم: دست خدا حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه‌ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... . . من سمت شون نمی‌رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... . - می‌گن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ... خندید و گفت ... حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... . خنده‌ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ... . و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت‌ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی‌کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ... . . سال ۲۰۱۱، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می‌کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می‌کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی‌خواست کسی من رو با نام بزرگ‌ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... . . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم‌های پر از اشک گوش می‌داد ... . . بلند شد و پیشونی من رو بوسید ... . - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... خدا هیچ بنده‌ای رو تنها نمی‌گذاره و دست هدایتش رو سمت اون‌ها می‌گیره ... اما اون‌ها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می‌کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی‌گردن رو می‌بخشه و گذشته شون رو پاک می‌کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی دست خداست ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128