م افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن! عجیب بود ؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون! با خودم گفتم : اینا با این دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟عُمرا !!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش ، نشستم و منتظر نوبتم شدم *اون روز حرفای بابام بهم انرژی میداد* توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند یکیشون گفت : کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟ لحظه ای فکر کردم ، داره مسخره ام میکنه ! یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام یکی از اونا گفت : شما پذیرفته شدی !!! با تعجب گفتم : هنوز که سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی ... در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و ... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسی که ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری ... عزیز ! در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید ... ☝️اما شاید دیگر او کنارت نباشد ... 👌هدیه کن به هر کسی که دوستش داری. @fatemiuon99