🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می گذشت که دوستِ غاده مسئله را پيش کشيد: «غاده! در ازدواجِ تو يک چيز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهايت خيلی ايراد می گرفتی، اين بلند است، اين کوتاه است... مثل اينکه می خواستی يک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نيست، تو اشتباه می کنی.» دوستش فکر می کرد غاده ديوانه شده که تا حالا اين را نفهميده. آن روز همين که رسيد خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خنديدن. مصطفی پرسيد: چرا می خندی؟ و غاده چشم‌هايش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچل بودی و من نمی دانستم!» "خاطره همسر شهید دکتر https://eitaa.com/fatemyyon