❇️عباس کماندو و رفقایش( ۱) آفتاب زده بود.می خواستم بخوابم.نشستم کنار ساکم که آماده اش کنم برای برگشتن به خانه.چند تا کیسه پلاستیکی را خالی کردم و وسایل شان را ریختم داخل ساک.هنوز لباس ها را نچیده بودم که سرو صداهایی از کوچه بلند شد.فکر کردم دعوا شده.چادر سر کردم و رفتم پشت پنجره.چشمم افتاد به پایین ،توی کوچه.سرچهارراه ترافیک شده بود.چند تا موتوری دو تا از کوچه ها را بسته بودند.منتهی می شدند به خیابان اصلی.چندتا مرد پیاده هم داشتند با یکی بحث می کردند.یا شاید او با آنها چانه می زد.آخر سوار ماشینش شد و پیچید از کوچه بغلی رفت.چشمم خورد به لباس یکی از مردها.شلوارش ارتشی بود.جلوی ماشین ها را می گرفت و چیزی بهشان می گفت.پنجره را باز کردم و دور و بر کوچه را نگاه کردم. بقیه ی جوان هایی که کوچه را بسته بودند لباس شان نظامی بود همه شان‌ماسک داشتند.یک پارس آمد برود داخل کوچه نگذاشتند .یکی از جوان ها رفت جلو،دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: "سلام حاجی شرمنده خیابونو بَسَّن.نَمشِه بِری.دور بزن از او وَر برو" راننده ای از ماشین پشتی سرش را بیرون آورد و پرسید: " مَی چه خبره" یکی از سربازها که از بقیه کوتاه تر بود با خنده گفت: "رژه ان." گردنش را صاف کرد و ادامه داد :"اقتدار". ماشین دور زد و از کوچه بغل رفت.چشمم افتاد به یکی از جوان ها.لباسش بابقیه فرق داشت.بلوز شلوار اسلش سیاه تنش بود.صورت و گردنش را با اسکارف ارتشی پوشانده بود.فقط چشمهایش پیدا بود. موهای فرفری اش از بالای اسکارف بیرون زده و روی سرش قپه شده بود.کمربند خشاب بسته بود ؛البته انگار خالی بود.از یکی از جیب های کمربندش سر موبایل بیرون زده بود. از صدایش پیدا بود کم سن تر از بقیه است.مدام این و ور آن ور می رفت و به ماشین ها می گفت دور بزنند.سمند سفیدی ترمز کرد.چانه می زد تا راه را برایش باز کنند.ماشین ها از پشت سمند بوق می زدند.جوان سیاه پوش با دست زد روی صندوق سمند و داد زد :"حاجی برو دیگه" یکی از مامورها که ماسکش را پایین آورده بود چند قدم آمد نزدیک جوان با صدای بلند گفت.... 🔹فتح قلم🔹 https://eitaa.com/fatheGhalam