فصل بهار تازه به پایان رسیده بود یادش بخیر سرزده مهمان رسیده بود مادر دوید، جارویی برجان خانه زد بابا برای میوه به دکان رسیده بود غم از نگاه خسته مادر بزرگ رفت شادی چنان، به صورت باران رسیده بود مهتاب با عروسک دنیای کودکی چون آفتاب عشق به ایوان رسیده بود یادش بخیر از دل آن حوض نقره‌ای ماهی به دست گربه شیطان رسیده بود بعد از شکست شیشه به قانون بچه‌ها سنگی جسور بر دل گلدان رسیده بود در ازدحام سرخوشی نیک روزگار اما دوباره نوبت طوفان رسیده بود کار قضا نبود و قدر بود.هرچه بود آن خانه‌ها به طرح اتوبان رسیده بود رفتند خاطرات کودکی از قاب خانه‌ها پاییز برد هرچه بدینسان رسیده بود مادر‌بزرگ رفت برای همیشه و این قصه هم به نقطه پایان رسیده بود ✍ https://eitaa.com/fatimadastjerdi 🌻🌻🌻🌻🌻