| فضائل مولـٰا
سپس فرمودند:
حال تو و ثابت در چاه چگونه بود؟
ایشان فرمودند: به ته چاه رسیدم و در آن جا ایستادم، پس ثابت پایین آمد و روی دست هایم قرار گرفت؛ زیرا دست هایم را برای گرفتن ثابت باز کرده بودم از ترس این که با سر به ته چاه بیفتد،
پس به بالای چاه نگاه کردم و آن مرد منافق و دوستانش را دیدم در حالی که میگفتند ما میخواستیم یک نفر را بکشیم؛ اما دو نفر شدند،
پس سنگی آوردند که وزن آن صد من بود و آن را پرتاب کردند و من از ترس این که آن سنگ بر سر ثابت بخورد سر ثابت را زیر بغلم گذاشتم و روی سر او خم شدم، یکباره آن سنگ آمد و به سرم خورد؛
اما وزن آن سنگ مانند پری بود که باد آن را به این طرف و آن طرف میبرد
،
سپس سنگ دیگری آوردند که وزن آن سی صد من بود، آن را نیز داخل چاه انداختند و بار دیگر خم شدم و آن سنگ به سرم خورد
و آن مانند آب سردی بود که در روزهای گرم بر سرم میریختم،
سپس سنگ دیگری آوردند که وزنش پانصد من بود و نمی توانستند آن را بلند کنند و به خاطر همین آن را میغلطاندند و آن را داخل چاه انداختند و آن نیز روی سرم افتاد
و آن مانند لباسی بود که از تن خارج میکردم یا آن را میپوشیدم،
سپس شنیدم آنها با خود میگفتند:
اگر علی بن ابی طالب علیه السلام و ثابت صد هزار روح داشتند تاکنون هیچ یک از آنها باقی نمانده است، سپس از چاه دور شدند،
همانا خدای تبارک و تعالی شر آنها را از ما دفع کرد، پس به اذن خدای تبارک و تعالی ته چاه و سر چاه مساوی شدند و ما از آن چاه خارج شدیم،
..