سه داستان آموزنده در مورد کنترل خشم و غضب چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، ( او به دستور خداوند ) در صدد برآمد كسى را بجانشينى خود منصوب نمايد. از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم . اول : روزها را روزه بدارد دوم : شبها را بيدار باشد و سوم : و خشمگین نشود جوانى كه نامش ‍ (عويديا) بود و در نظر مردم منزلتى نداشت برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر الیسع باز همان كلام را تكرار كرد فقط همين جوان قبول كرد. در آخر اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا رفت . خداوند آن جوان را كه همان ذوالكفل بود به نبوت منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك سازد و برخلاف تعهد وادارش كند. لذا شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور. ذوالکفل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت . و هنگام خواب به نزدش آمد و فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير! فرمود: برو او را نزدم بياور، گفت : از اينجا نمى روم . ذوالکفل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا آمد و فرياد زد ظالم به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد! دربان ذوالکفل به او گفت : بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده ! ابيض ‍ گفت : نمى گذارم بخوابد بمن ستم شده است . ذوالكفل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا ذوالكفل بخواب رفت باز ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالكفل دست ابيض را گرفت در گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه افتادند. اما هيچ غضب نكرد. ابيض وقتی ديد كه نمی تواند او را به خشم آورد از دست ذوالکفل فرار كرد و رفت داستان دوم روزى پيامبر صلى الله عليه و آله از محلى عبور مى كردند. در راه به جمعيتى برخورد کرد كه در بين آنها مرد با قدرت و نيرومندى در حال زورآزمايى بود، و سنگ بزرگى را كه مردم آن را سنگ را نمی توانستند بلند کنند ، او براحتی بلند می کرد مردم آن سنگ را وزنه قهرمانان مى ناميدند ، تماشاگران با مشاهده زورآزمايى ورزشكار، او را تحسين و تشويق مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اين اجتماع مردم براى چيست ؟ عده اى ، وزنه بردارى آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: شخصى در اينجا زورآزمايى مى كند. فرمود: آیا به شما بگويم مرد قوى و قهرمان كيست ؟ قهرمان كسى است كه اگر شخصى به او دشنام داد غضب نكند و تحمل نموده ، و برنفس غلبه كرده و بر شيطان نفس پيروز گردد. داستان سوم شخصى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: مرا علم بياموز و از دستورات دينى آگاه فرما. فرمود: برو و هرگز غضب مكن . آن مرد در حاليكه مى گفت : به همين سخن اكتفاء مى كنم ، به سوى طايفه خود بازگشت . وقتى به قوم خود رسيد مشاهده كرد كه نزاعى بين آنها روى داده و سلاح در دست گرفته اند و در برابر يكديگر صف آرائى كرده اند. او هم لباس نبرد را بر تن كرد و به سوى ياران خود رفت . اما ناگهان به ياد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد كه از او خواسته بود خشمگين نشود. سلاح را بر زمين انداخت و به سوى دشمنان قوم خود رفت و گفت : جنگ و خونريزى نفعى ندارد، من از مال خود هر چه بخواهيد به شما پرداخت مى كنم ! آنها متنبه شده و گفتند: هر چه كه مورد اختلاف واقع شده بود ما به اين گذشت سزاوارتر هستيم . بالاخره به همين وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله ، اختلاف بزرگى را توانست حل كرد ❤️بالینک زیر و ذکر صلوات برمحمد و ال محمد به ❤️کانال فضائل حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بپیوندید. https://eitaa.com/fazaelamiralmomenin0