🌷
#شهید #محمد_جعفر_نصر_اصفهانی
محمدعلی یزدی، یکی از سربازان سرتیپ محمدجعفر نصر اصفهانی، خاطرهای از ایشان نقل کرده است: تابستان سال ۱۳۶۵، وارد خدمت سربازی شدم. پس از مدتی، از اصفهان به گروهانی از لشکر ۲۸ سنندج که فرماندهی آن را نصر به عهده داشت، منتقل شدم. در ابتدای امر، در پایین ارتفاع سورن، انباردار سه گالن نفت بیستلیتری به من داد تا آنها را بالای کوه ببرم. اندکی از مسیر را طی کرده بودم که فردی نظامی را دیدم که در گوشهای نشسته است و آیات قرآن را زیر لب زمزمه میکند. در همان حال، متوجه من شد و خواندن قرآن را خاتمه داد و به سوی من آمد و گفت: برادر، با این بار سنگین نمیتوانی بالا بروی. بگذار کمکات کنم. پیش آمد تا یکی از گالنها را بردارد. گفتم: زحمت میشود، خودم میبرم. اما قبول نکرد. یکی از گالنها را در کولهپشتی گذاشت و به دوش گرفت، و یک گالن را هم دونفری برداشتیم. بین راه به او گفتم: تو هم سرباز اینجایی؟ گفت: ما همه سرباز امام زمان هستیم. سپس سراغ فرمانده(جناب سروان نصر) را از او گرفتم. گفت: همین اطراف است. هنگام ظهر، برای من غذا آماده کرد. ناهار را در یک سنگر با هم خوردیم. بعد از صرف غذا، به علت خستگی زیاد، اندکی خوابیدم. پس از بیداری، شخصی وارد سنگر شد و از من پرسید: جناب سروان نصر را ندیدی؟ گفتم: من نیز میخواهم او را ببینم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور او را ندیدی؟ تو که ناهار را با او بودی. تازه آن موقع متوجه شدم با جناب سروان نصر همسفره شده بودم. از سنگر بیرون رفتم و در اطراف گشتی زدم. دیدم باز هم مثل قبل در بلندی نشسته و قرآن میخواند. نزد او رفتم و با لحنی آمیخته با شرمندگی گفتم: چرا خودتان را به من معرفی نکردید؟ باز هم جواب قبلی را دریافت کردم: ما همه اینجا سرباز امام زمان هستیم، و با هم هیچ فرقی نداریم.
به نقل از ماهنامهی پاسدار اسلام، شماره ۳۰۸، ص ۴۵