من همیشه از اینکه با فاطمه کوثر دوست بودم خوشحال بودم هیچوقت حتی موقع دعوا هامون هم پشیمون نشدم. اتوبوس راه افتاد و شوخی های ماهم شروع شد . برگشتم سمت حدیث و غزل که صندلی پشتی مون نشسته بودن و گفتم ؛ .غزل توروخدا این بار که خونتونو باز بار نزدی تو چمدون که؟.. بعد همه خندیدن . غزل هر بار که میرفتیم جایی یه عالمه وسیله با خودش برمیداشت . حتی یادمه وقتی کلاس هشتم رفته بودیم اعتکاف برا سه روز یه چمدون بزرگ اورده بود درحالی که ماها فقط یه ساک داشتیم حتی وسطاش دیدم قابلمه و نودل اینا اورده... غزل هم برگشت و گفت _ باشه زینب خانم . وقتی با گریه ازم سشوار بخوای نشونت میدم دوباره خندیدیم. بعد از یه عالمه خندیدن و شوخی و مداحی که بیشتر دست فاطمه کوثرو میبوسید، اتوبوس برای نماز مغرب وایساد و همگی پیاده شدیم و رفتیم نماز و برگشتیم . تقریبا قرار بود بیست و چهار ساعت تو راه باشیم و این یعنی خداحافظ خواب و سلام بر شب زنده داری . نزدیک دوی نصف شب بود و همگی داشتیم حرف میزدیم. هانیه پرید وسط حرف همه و گفت: _ ایوای یادتونه شب اخر اعتکاف تا ساعت ده صبح بیدار بودیم؟ زهرا گفت: _همون شب که سر سحری چایی پرید گلوی زینب و داشت خفه میشد و از چشماش اشک میومد؟ با خنده تایید کردم . این با اختلاف بد ترین خاطره توی بهترین روز اعتکاف بود اون شب دو دیقه مونده به اذون صبح وسط خنده چایی پرید گلوم و شروع کردم به سرفه . ولی همه فکر میکردن دارم ادا در میارم و واکنشی نشون نمیدادن و وقتی دیدن صدا اوقم داره بلند میشه پاشدن هر کدوم یه مشتی به کمرم زدن تا درست بشم ولی انگار نه انگار . https://daigo.ir/secret/8561882643 نظراتتون رو بگید