❤️ ۲۹ نویسنده: قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم اروم چادرو از سرم در اورد و گفت: " اگه میخوایم رو زمین بشینیم حیفه چادر گرده خاک بخوره " عاشق همین استدلال هاش بودم بهش اجازه دادم در بیاره و بزاره تو ماشین.. چیزی نپوشید تا حداقل یخ نکنه و گرم بمونه.. گفتم: "سردت شد بگو باشه؟! " +فعلا که نیست! سکوت کرده بودیم دودل بود برای حرف زدن چشامو روی هم فشردم تا اطمینان به قلبش تزریق کنم.. اروم گفتم: حرف بزن ندا، حرف بی قراری مو دید و مصمم شد +از راهروی بیماریستان و رودر رو شدنمون وقتی که سرم زخمی بود و لبم کبود بگم یا از تهدیدای.. باز سکوت کرد.. -اره بگو، ندا لال میشم تا تو حرف بزنی فقط بگو.. +اینا کی ان که میخوان بکشوننت به ته بدبختی؟؟ اینا کی‌ان رها.. از حرفی که زد متعجب شدم این تازه اول حرفاش بود هرچی که میگذشت چشام از تعجب لحظه به لحظه بیشتر باز میشد.. وسط حرفاش مکث کرد سردش شده بود و خودشو بهم نزدیکتر کرد ولی من مات و مبهوت حرفایی که میزد بودم.. تو دنیای خودم نبودم.. سریع سوئیشرتمو در آوردم و گذاشتم رو شونه هاش... گرفت و خودشو بیشتر تو سوئیشرت جا کرد منتظر بهش چشم دوختم و گفتم: -ادامه؟ لبخند تلخی زد و ادامه داد حرفاش تموم شد و دیوونه وار میخندیدم هرچی ندا گریه اش شدت میگرفت من خنده هام بیشتر میشد ولے بند نمےیومد ندا برا آروم کردن خنده های گاه بی گاهم دو تا دستاش قاب صورتم شد و با حرص و هق هق شمرده شمرده گفت: " آروم بگیر ندا " دستاشو پس زدم.. دیوونه شده بودم.. این چه روزگاریه خداا روزگار بد چرخید برام قصد آزارمو داشت لبخند تلخ روزگار برای من بود انگار.. بلند شدم و از سر دیوونگی دو گرفتم به دور خودم میچرخیدم این حالم دست خودم نبود این دو گرفتنا این خنده ها هیچکدوم دست خودم نبود.. یهو آروم شدم از حرکت ایستادم رفتم سمت لبه پرتگاه پرتگاهم نبود شبیه دره بود ولی باز کوچیکترش ولی برای من لبه ی پرتگاه بود شاید میشد خلاص شم از این همه سردرگمی و چراها صدای حامد و میشنیدم که صدام میزد برنگشتم که نگاش کنم.. تو دنیای خودم بودم دیگه سردم نبود ولی باد روسریمو مانتومو تکون میداد نمیدونم چقدر طول کشید ولی با چیزی که روشونه هام قرار گرفت به یکباره احساس کردم چقدر سردم بود!! به این گرمای قشنگ نیاز داشتم حامد بود که پالتوشو در اورده بود و گذاشت رو شونه هام اومد کنارم ایستاد و به روبرو خیره شد.. 💌] .. ڪپے ممنوع🚫 @asheqaneh_arefaneh 💙••