❤️ ۳۳ نویسنده: ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمانه گفت: +خب نمےگرفتمت پرت میشدی دیگه.. یه مُشت حواله ی بازوش کردم و با قیافه ے رنجوری گفتم: +خیلی بدی.. خبیثانه گفت: +میدونم اخم کردم و تکیه دادم به شیشه ماشیـن.. نخواستم دیگ ادامه بدم.. سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن.. سکوت میخواستم و سکوت! دیگه نداهم حرفی نزد.. شاید میتونستم حدس بزنم داره به چی فکر میکنه!! با مرور حرفای ندا آهے کشیدم و غرق تفکرات خودم شدم.. " برا اولین بار اون دخترو میدیدم..اومده بود تو حومه بیمارستان..نزدیکم شد و بهم دست دادیم بنظر خوب میومد و مورد اعتماد.. اما نه!! ذاتش خراب بود..! اومد و حرفاییو زد که برای منی که فقط رفیق توام گرون تموم میشد انجام دادنش! اومد گفت: با رها حرف میزنی! یجوری انگار باید میشدم نفوذی شبیه یه جاسوس بهم گفت رها تو اموال باباش که خودشم نمیدونه و فکر میکنه چیزی از دارایی باباش نمونده سهم داره!! که نباید داشته باشه!! یعنی نباید بدونه!! گفته بود: حامد یه کارخونه داره نه؟! یا اونو به خاک سیاه مینشونیم یا از سهم باباش بیخیال شه از همچی بزنه و سراغی نگیره بهش بگو: میدونم، از همچی زندگی این دختر خبر دارم. بهش گفتم نه! برو و دیگ مزاحم نشو!! من همچین کاری نمیکنم این خود رهاست که تصمیم میگیره چیکار کنه! دختره چاقو میزدی خونش در نمیومد نزدیکم شده بود خواستم از خودم دفاعی کنم که اینطوری شد.. تو رو نمیخواستم ببینم یا رو در رو شم چون بدجوری عذاب وجدان داشتم بابا من به کی بگم!! رها من بلد نیستم نفوذی بشم جاسوس بشم اینکارارو کنم برا همین که من قبول نمیکردم.. با جون تو تهدیدم میکردن.. از اون طرف من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. ضحی رو یادته؟! سه چهار سال پیش! رفیقت! یادته؟! باورت میشه اون با یکی از فامیلای دورت همونی که وقتی بی کس شدی گفت من حواسم بهتون هست!! اون فکر میکنی همینطوری گفت حواسم هست؟! اون حواسش به مال و اموالت بود نه خودت! اون باعث اینهمه اتفاقاتِ.." تیکه تیکه حرفاش تو ذهنم اکو میشد.. برای رهایی از اینهمه دو رویی... برای رها شدن از این کابوس مسخره باید یه کاری میکردم... 💌] .. |ڪپے ممنوع🚫 @asheqaneh_arefaneh 💙••