🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۳۵
نویسنـد:
#مائدهعالےنژاد
رفتیم تو آشپزخونه و ندا گوجه و خیار رو خورد میکرد منم ماکارانی رو گذاشتم دم بکشه..
+وای رهااا
-روم برگشت طرفیش! -جان؟
+ رها رها رهاا
چاقوشو کبوند رو ظرف منتظر نگاهش کردم که گفت:
+من گوشیم سایلنت بود اصلا حواسم نبود چند تا تماس بےپاسخ دارم
-از کی؟! حتما از خاله نه؟!
زودباش زنگ بزن
خجالت نمیکشی؟
از نگرانی دل تو دلش نیست که..
+وای ندا پیاز داغ نشو
ادای مامانارو در اوردم و دست به کمر با ملاقه تو دستم گفتم:
-حیا کن دختر..
ندا رفت زنگ بزنه و منم بساط شامو چیدم..
حامدم داشت با بچه ها بازی میکرد..
روی میـز شام خوردنو دوست نداشتم
سفره رو پهن کردم و حامد و راحیل با دیدن سفره اومدن کمکم...
نشستیم سر سفره و نداهم اومد..
برای حامد کشیدم و به ندا تعارف زدم و به بچه هاهم دادم..
داشتیم تو سکوت داشتیم میخوردیم که با سوالی که حامد کرد غذا پرید تو گلوم..
راحیل با دستای کوچیکش میزد پشتم
و با لحن بچه گونش مےگفت:
"الحمدلله"
بین سرفه میخندیدم از این حالت راحیل
لیوان آب ندا رو از دستش گرفتم و دوقلوپ خوردم و سرفه ام بند اومد...
رو کردم به حامد و گفتم:
-مگه میدونی؟!
با دلخوری گفت:
+نمیدونم؟!
خب تو که...
نزاشت چیزی بگم که وسط حرفم پرید و گفت:
+رها من شنیدم حرفاتونو..
نگاهی به ندا انداختم که چهرش خونسرد بودو داشت غذاشو میخورد...
معلوم نبود پشت چهره ی خونسردش چی قایمه...
خدا میدونه چه فکری تو سرشه که اینقدر آرومه..
-خب؟! چی بگم حامد؟
+بگو میخوای چیکار کنی رهاخانوم
بگو..از چی مرددی؟!
من باهاتم
تو هر تصمیمی بگیری..
وقتش بود..
باید میگفتم..
💌]
#ادامـهدارد..
|ڪپےممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh💥