#رمان_قلب_ماه
#پارت_84
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با رفتن مهمانها مریم درمانده روی مبل نشست. مانده بود که چه تصمیمی باید بگیرد. مانده بود که چرا تردید میکند در صورتی که به خواستگارهای قبلی قاطع جواب رد میداد. تعدادی از آنها خیلی از امید ایدهآل تر بودند. مریم تمام شب و فردای آن را در فکر فرو رفته بود. همه چیز از اولین برخوردش با امید تا آخرین حرفهایش را بارها مرور و مقایسه کرد. فکر کرد، چون ذهن حسابگری دارد، در مورد آیندهاش مشغول حسابگری شده. برایش مهم بود که این بار حسابش را از موارد اقتصادی طرف مقابل جدا کند. اگر میخواست اقتصادی فکر کند، باید به اولین درخواست او جواب مثبت میداد. شنبه صبح سر کار نرفت. به مادر گفت که میخواهد به بهشت زهرا برود و از او خواست تا باهم بروند. مادر که میدانست مریم برای درد دل با پدرش میرود، با او نرفت. بهشت زهرا خلوت بود. مریم که دل پری داشت شروع کرد به حرف زدن با پدر و درد دل کردن.
_ بابا چند ساله دارم جای خالی و نبودنتو واسه همه پر میکنم اما خودم خالی شدم. من دختر نازک نارنجی توام بابا که همیشه پشتش به تو گرم بود. حالا مهمترین تصمیم این مرحله از زندگیمو چطور بدون تو بگیرم. از خیلی خواستگارا و موقعیتا گذشتم که برسم به جایی که باعث افتخارت باشم و به قول خودت شأن و ارزشم زیر سوال نره. حالا که ارزشمو ثابت کردم و شأنمو حفظ کردم، شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم درست درکش کنم. نمیدونم باید به یکی مثل اون اعتماد کنم یا نه. قول و قرارش با خدا درست و محکمه یا نه. اصلاً اگه من جواب رد بدم، چی به سرش میاد؟ کاش کمکم میکردی تا بتونم انتخاب درست داشته باشم و از تصمیمی که میگیرم پشیمون نشم.
مریم حرف می زد و اشک می ریخت. وقتی سبک شد، سوار ماشین، به راه افتاد. کنار قطعه شهدا پیرمرد رفتگری حین کار، راه را بند آورده بود. در این فاصله مریم بوی خوبی به مشامش رسید. به قبر شهدا نگاه کرد با این بو یادش آمد که قبر شهید پُلارَک که سال هاست بوی عطر از قبرش به مشام می رسد، همین حوالی است. این توفق اجباری را به فال نیک گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739