🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_88
_سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟
_من حامدم.
_به به چه اسم مردونهای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟
حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد.
_آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟
_خواهش میکنم. بفرمایبد.
حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد.
_ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق میتونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاشهای شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه.
به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه میکردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آنقدر با حامد مهربان صحبت میکرد که دلم میخواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همانجا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند، به وضوح میشد تغییر حال حامد را حس کرد.
_ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین.
_کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم میتونم بیام.
_این از بزرگواریتونه خانوم.
عزیزجون بعد از این حرفها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده او و خانوادهاش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪