فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_87 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟ _من حامدم. _به به چه اسم مردونه‌ای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟ حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد. _آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟ _خواهش می‌کنم. بفرمایبد. حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد. _ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق می‌تونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاش‌های شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه. به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه می‌کردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آن‌قدر با حامد مهربان صحبت می‌کرد که دلم می‌خواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همان‌جا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند‌، به وضوح می‌شد تغییر حال حامد را حس کرد. _ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین. _کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم می‌تونم بیام. _این از بزرگواریتونه خانوم. عزیزجون بعد از این حرف‌ها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده‌ او و خانواده‌اش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪