°•╼﷽╾•° 📖کتاب 🔷قسمت ۲۵ از زبان دوست و برادر شاهرخ 🔸غروب روز عاشورا زمانی که شاهرخ میخواست از حاج آقا تهرانی خداحافظی کند، ایشان آرام گفت: آقا شاهرخ برو مشهد و توبه کن. اما وقتی رفتی مشهد تا بهت اجازه ندادند وارد حرم نشو! 🔹بعد با لحن آرامتری گفت: امام رو که دیدی هر چی خواستی بگو. سه روز از عاشورا گذشت. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده بود. 🔸عصر بود که آمد خانه، بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتونو جمع کنید میخوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی میگی! 🔹گفت آره بابا بلیت گرفتم دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. مادر رفت حمام‌. شاهرخ دل توی دلش نبود. همینطور پشت درب حمام نشسته بود و میگفت مامان زود باش. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝