🌸قصّه‌ی من و مورچه مرتضی دانشمند تصویرگر: فرشته منعمی خیلی گرسنه بودم. مامان یک لقمه نان و پنیر برایم درست کرد و روی میزِ آشپزخانه گذاشت. خواستم بردارم. یک‌دفعه نگاهم به مورچه‌ای افتاد. به مامان گفتم: «یک مورچه این‌جا دارد راه می‌رود. چه کارش کنم؟» گفت: «هیچی.» انگشتم را جلوش گذاشتم، راهش را کج کرد. دوباره راهش را بستم، یک طرف دیگر رفت. مامان چایی آورد و گفت: «چی کار می‌کنی؟» مورچه را به مامان نشان دادم و گفتم: «بگیرمش؟» گفت: «نه، چه کارش داری؟» گفتم: «فشارش بدهم؟» مامان گفت: «تو برای مورچه یک غول بزرگ هستی. دوست داری یک غول بزرگ یا یک فیل، پایش را روی تو بگذارد؟» گفتم: «من هم مورچه را اذیّت نمی‌کنم. یک گاز به لقمه‌ام زدم و یک تکّه نان جلو مورچه گذاشتم.» - بخور. امّا نخورد. فکر کنم کمی از دست من ناراحت بود. یک‌دفعه صدای گریه‌ی خواهر کوچکم از اتاق آمد. به طرفش دویدم و شیشه‌ی شیر را در دهانش گذاشتم. ساکت شد و غان و غون کرد. من هم یک بوس کوچولو از لُپش گرفتم. خیلی خوش‌مزّه بود. وقتی برگشتم، مورچه رفته بود. مورچه‌ای را که آزار نمی‌دهد، نکُش! امام باقر علیه السلام 🌸 👇👇👇 خانم‌ فاطمه ستوده: 💞💞💞💞💞💞 ____🍃🌸🍃🌸________ @sotoodeh110 ____🍃🌸🍃🌸________ https://eitaa.com/Fatemehsotoodeh 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/sotoodeh110 🌷🌷🌷🌷🌷 https://t.me/sotoodeh110