❇️
کشتی اش دارد نزدیک می شود....
✍بچّه که بودیم رسیدن محرم را مادر به ما خبر می داد.
💫بسم الله💫 می گفت و لباس سیاهش را تن می کرد؛یادم نمی رود که هر بار برای دو ماه محرم وصفرش از خدا سلامتی می خواست؛
پارچه ی سیاهی را می بست به چوب پرچم و می داد پسرها آویزانش کنند به در حیاط مان.
خاطرات محرّم های بچّگی ام گره خورده با شب های روضه؛ وسط تاریکی کوچه ها بی ترس از سیاهی قایم می شدیم که یکی با جیغ و داد پیدایمان کند.اصلا تاریکی اش پر از هیجان بود. همینکه از کوچه رد می شدند و می رفتند وصدای نوحه خودش را می رساند تا پس کوچه های قایم باشک ما دلمان قرص بود که طوری مان نمی شود.در محل مان خانه ای بود با دروازه ای قدیمی.در چوبی اش را که باز می کردیم راهرویی تاریک ولی بزرگ با طاق بلند گلی داشت.درونی دروازه یک سکو با پله ای بلند داشت که تاریکی و آن همه فضای خالی جان می داد برای بازی.
از روضه و سینه زنی فقط صدای مبهم اش یادم مانده؛همان که حواسم بود قطع نشود تا در تاریکی کوچه جانمانم. مزه ی آن بدو بدوها زیر زبانم می ماند تا سال بعد که دوباره از بلندگوی مسجدِ محل صدای روضه بلند شود.
نوجوانی که از راه رسید وقت آمدن ماه عزا ناخودآگاه دلم سینه زنی می خواست.تمام بساط عزاداری مان در خانه یک ضبط صوت قرمز بود که صد بار جلو و عقبش می کردم تا "یاران چه غریبانه " را تکرار کند.نوجوانی فصل لذت بردن از تکرارهاست.هر قدر "بنشین تا به تو گویم زینب" را می شنیدم دلزده نمی شدم.یادم نمی آید کسی گفته باشد محرم شده باید روضه بشنوی ؛ همان ناخودآگاهی که آنقدرها هم ناآگاه نیست آرام در گوش دلم نجوا می کرد:
بوی محرّم است؛غریبی از پس قرن ها صدایت می زند.جوابش نمی دهی؟
⬅️میان ما و آن رستاخیزی که هر سال به پا می شود نسبتی است انگار.
"پیوندی با غم" که گِل وجودمان را با آن سرشته اند.آن کودکی شیرین که لابه لای روضه ها می دوید داشت مایه اش را برای روزگار نوجواتی جمع می کرد.آن شور که از آسمان می وزید بی آن که بدانیم در تاریکی قایم باشک بازی ها حل می شد و به ریه های مان می رسید.نوجوانی و آن کشش های ناخودآگاه،فراخوان پیوستن به کاروان خوشبختی بود.ما که نه ،ولی دل مان می شنید و بادبان کشتی نجات را می دید؛همان که در امتداد جریان احیاگری از پس قرن ها خودش رسانده بود و به دنیای مان نزدیک می شد.بوی محرّم می آمد؛ همان وقت که صدای تلاطم دریای دنیا بلند شده بود.
از آن هوایی که لای شب و روز محرم پخش بود و ریه های بچگی مان ذخیره اش کرد هنوز هم مولکول هایی مانده؛
تقلای مویرگ های ریه هایت را حس می کنی؟دل تنگ دستی اند تا به یاد غریبی به سینه بخورد ؛تشنه ی خونی ابدی اند که در نازکی شان دمیده شود.
انگار یکی صدا می زند :
برخیز که باز رستاخیز جان ها به پا می شود.خوشبختی همین حوالی است.کشتی نجات نزدیک می شود.
#محرم
#سلام_بر_حسین
🔹گاهی با دوستان خدا🔹
@gahneveshtha