┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و سوم حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش، حرف نمی زد، خیلی با هم رفیق بودند. از من پرسید: «راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟» چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت: «پس کسی حق ندارد بیاید خلد برین (قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام می دم!» در غسالخانه دیدمش. بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده بود و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست و حسابی اجازه می‌دهد بچه را ببینم، آن هم تنها. بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) با او وداع کردیم. با آن روضه که امام حسین (علیه السلام) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه. می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد. تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند، بیشتر به او سخت می گذرد و همه را ریختم در خودم. بردیمش قطعه نونهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سرِ دست گرفته بود و خیلی بی‌تابی می‌کرد. شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرأت نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت: «دیگه بسه!» فایده نداشت. من هم رفتم بهش التماس کردم، صدقه سرِ روضه های امام حسین (علیه السلام) بود که زود به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش آمد که باید سُرم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانه مان. می گفتند فقط خانم ها می توانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. می‌گفت: «نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم!» هر روز صبح قبل از رفتن سر کار، یک لیوان شربت عسل درست می کرد، می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال بود که این آدم، در مأموریت‌هایش چه طور دوام می آورد، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند، همه اش پیام می‌داد یا تک زنگ می‌زد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره می گفت کنار چه کسی بنشینم. با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت. ⏪ ادامه دارد... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff