┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و ششم: کم می‌خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می‌دانستم مثلاً برای کار رفته تا برگردد، بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی می گفت: «می خوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم» می دانستم یعنی در تدارک عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند پیش می‌آمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم. یک دفعه که دیر برخط شد، شاکی شدم که: «چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!» نوشت: «گیر افتاده بودم!» بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لنگ لوازم شده است. یادم نمی‌رود که نوشت: «وقت من با وقت هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن!» گاهی که سرش خلوت می شد، طولانی با هم گفتگو می‌کردیم. می‌گفت: «اون جا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام می شه!» پرسیدم: «چه طور مگه؟» گفت: «اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد!» بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات! «وقتی طرف می خواد شهید بشه خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کَنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلو چشمات رد می شه!» متوجه منظورش نمی‌شدم. می گفتم: «وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله!» ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگ های ۳۳ روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: «بیا باهات کار دارم!» گفتم: «چه کار داری؟» گفت: «این که می گی کندن را درک نمی کنی این جا معلومه!» یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمش. وقتی می خواست ضامن را بکشد دستش می‌ لرزید. تازه بعد از آن مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: «اگر رفتنی باشه می ره اگه موندنی باشه می مونه!» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع کردم که تا پیمانه ات پر نشه، تو را نمی برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه ی عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هر کجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پاهاش بند نبود. می گفت: «من را هم بازی دادن!» متوجه نمی شوم چه می گویند بعد که آمد و توضیح داد چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. می خواستم بگویم نرو، نیازی به قهر و دعوا نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: «مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه به زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول برمی‌گرده، دیگه اجازه نمی‌ده اعزام بشه، یک روز که این پسر می ره برای خرید نون، ماشین می زنه بهش و کشته می شه!» این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می گفتم: «اگر پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی، تصادف و اینا بره من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!» وقتی از سوریه بر می گشت بهش می گفتم: «حاجی گیرینوف شدی، هنوز لیاقت شهادت پیدا نکردی؟» در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دو تا پلاک می انداخت گردنش. گفتم: «فکر می‌کنی اگر دو تا پلاک بندازی گردنت زودتر شهید می شی؟» میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می گفت: « بابا این پلاک ها هرکدام مال یک مأموریته!» تمام مدت مأموریتش در خانه پدرم بودم آنها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم از جای دیگر پر بود سر آن ها غر می زدم. مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می گیرند، احساس دلتنگی می‌کردم. پدرم از بیرون زنگ می زد خانه که کسی چیزی نیاز داره، برایش بخرم! بعد می‌گفت گوشی رو بدین مرجان!» وقتی ازم می پرسید سفارشی، چیزی نداری، می گفتم: «همه چی دارم، فقط محمدحسین این جا نیست. اگر می تونی اون رو برام بیار!» نه که بخوام خودم رو لوس کنم جدی می گفتم پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که یا زمان‌های مأموریتت را کمتر کن یا دست همسرت را بگیر و با خودت ببر خیلی خونسرد گفت: «با نرفتنم مشکلی ندارم ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا رو بدین!» پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا می بُرد! البته هر وقت از آن جا پیام می فرستاد یا تماس می‌گرفت، می‌گفت: «تنها مشکل این جا نبودن تو هست! همه ی سختی ها رو می شه تحمل کرد جز دوری تو!» ⏪ ادامه دارد... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff