┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش یازدهم
«عدو شود سبب خیر!»
چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دختر اون جوری رفتار می کرد؟ اصلا نمی فهمیدمش.
نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ی ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید می دونم بیشتر از بیست یا بیست و پنج می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم ملت نائل بود و شبانه روزشون رو با هم می گذروندن، می گفت که سی و پنج سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید.
مسلمون بود. روزه می گرفت. نماز رو اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام.
به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی می شه که فرانسوی ها معتقدن؛ برای همین غالباً لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف که اون هم از توصیه های دینیه برای دوختنش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن (!) و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!
اگر چه لنز آبی خریده بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسوی ها به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمی شه.
از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقده یه نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمی گرده مراسم ازدواج بر پا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متأهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. یه هفته ای بود که یه دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود.
یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی می شود برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم. نائل داشت توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست می کرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا و خیلیای دیگه هم بودن. نائل، بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می شد و تقریبا همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! بیانی قوی هم داشت. کافی بود چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگنجونه تا ببینید که بهتره باهاش دهن به دهن نشید! خودش می گفت قبلا در الجزایر گوینده رادیو بوده.
مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل باهاش مشورت می کردن و من این رو از غرایب آخر الزمان می دونم! البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می کرد این صفت خیلی عالیه.
امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همان دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:
«نیاز نیست غذا درست کنی، امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.»
-دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئناً دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمایید شروع کنید.
نائل دو طرف لُباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم.
منصور، بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخشون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چه قدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم؛ اون قدر که خوشحالی ما دو تا رو همه می فهمیدن!
-سلام
-سلام کجا بودی بابا؟
-خیلی چیزا باید برات تعریف کنم.
-درباره چی؟
-خودم، خدا و یه دعای تازه که امروز یاد گرفتم!
-خب بگو
-نه اول یه چیزی بخوریم، حرفام زیاده!
نشست رو به روی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز، هر چی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم می آد، از پوست کندش بدم می آد، اشکم در اومد. به امبر گفتم:
«ببین هر وقت قسمت گریه دار حرفات تموم شد، قسمت خنده دارش رو تعریف کن!»
غش غش خندید و گفت:
«آه متاسفم دوست من! خیلی دردناکه می دونم اما خودت می بینی که روی هیچ میزی خالی نیست.»
اون طرف تر یه جای خالی دیدم امبروژا هم دید سریع حرفش رو ادامه داد:
«اگر باشه هم نمی رم. می دونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!»
از وسطای حرف امبر نائل سمت من اومد. امبروژا ساکت شد و نائل با لحنی کاملاً عاقلانه به من گفت:
«مگه تو مسلمون نیستی؟»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff