🔖📚 این قسمت: اولین شب آرامش  من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … 🕋 تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ جا خورد … این اولین جمله من بهش بود  _نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد …😊 _موضوعش چیه؟ _قرآنه … 😇 _بلند بخون. مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه! _مهم نیست. زیادی ساکته … همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم 😓 شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 😍 حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه 🧐 خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد، اما حس می کردم از درون خالی می شدم … گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … 😭 بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …😠 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff