┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش دوم:
هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بیشتر به هم می ریزد. به قول امروزی ها،برای حفظ سلامتی هم که شده، بهتر است قدیمی ها راه خودشان را بروند و ما هم راه خودمان را.
اما این چیزها هم مرا آرام نمی کرد. آخه قضیه ی امشب با شب های گذشته خیلی فرق می کرد.
گیرم هر شب با صدای نحس این ساعت، چند دقیقه از خواب می پریدم و دوباره خوابم می برد و خیلی به جایی بر نمی خورد، اما امشب چی؟
آخه ناسلامتی بعد از عمری به خودمون زور زدیم که بریم جلوی دختر خاله مان و از این عشق لامذهب خانمان سوز، چند کلام اختلاط کنیم؛ تازه اون هم توی خواب، نه بیداری..... آخرش چی شد؟.... هیچ!
یه نماز مستحبی آقا، تمام عشقمان را به باد داد. تازه می خواست حرف بزند که صدای این ساعت لعنتی، خواب را کوفتمان کرد.
راستش دیگر هم خوابم نبرد. هر چند پارتیِ دیشب خیلی طول کشیده بود و تازه به خانه رسیده بودم و خسته و کوفته خوابم برده بود، اما از زور ناراحتی هر کار کردم دیگر نتوانستم بخوابم.
تنها فکری که در ذهنم می چرخید این بود که فردا صبح که او می رود مغازه، یک جوری این ساعت ننه مُرده را سر به نیست کنم و خیال خودم و باباهه و اون ننه ی مریض را راحت کنم...به هر حال شب نحسی بود که گذشت.
شبی که تا صبح، در خماری مانده بودم که بالاخره «الهه» جوابم را چه می دهد.
ظهر شده بود. از بس گرمم شده بود از خواب پریدم؛ خیسِ عرق شده بودم. یادم نمی آمد بعد از آن قضیه کی خوابم برده بود، ولی یادم بود که هوا روشن شده بود و من هنوز بیدار بودم. حالا ساعت دوی بعد از ظهر بود و صدای تَلَق تولوق ظرفها از داخل آشپزخونه به گوش میرسید. لابد باباهه، داره یه غذای ایرونی بار می گذاره که به مذاقِ مامان خوش بیاد.
خوبه والّا، یک همچین شوهری داشتن هم شانس میخواد. البته از حق نگذریم که مامان هم تا وقتی که رمقی داشت و سرِحال بود و هنوز زمین گیر نشده بود، هیچ چیز برای «حاج عبدالله» کم نمی گذاشت و مثل پروانه دورش می چرخید. اما به هر حال، چرخ روزگاره دیگه! یک روز این وَری می چرخه و یک روز آن وَری! یک روز هم شاید دیگه نچرخه!
با خودم گفتم الآن است که غذای حاج عبدالله آماده بشود و از باب وظیفه ی پدر و فرزندی و به بهانه ی خبر کردن برای ناهار،یک سرکی هم در اتاق بکشد.
به همین خاطر زود پاشدم و پنجره ی اتاق را باز کردم و کلید پنکه ی سقفی را هم زدم تا کمی هوا جا به جا شود. آخر داخل اتاق بوی بدی پیچیده بود که آدم را اذیت می کرد.
درست حدس زده بودم؛ صدای پای حاج عبدالله بود که به در اتاق نزدیک می شد. زمزمه «بابا جان» هم طبق معمول، وِرد زبانش بود که ظاهراً هیچ وقت هم قطع شدنی نبود.
بالأخره باید جوابش را می دادم تا زمزمه ی مدام بابا جانش قطع می شد.
پریدم روی تخت و خودم را زدم به خواب!
در اتاق را باز کرد و بدون این که سرش را بیاورد داخل اتاق، صدا زد: «بابا جان مجتبی! بیداری یا نه؟ پاشو بابا جان؛ خواب بسه دیگه؛ ناهار آماده است.
تا من غذا رو می کشم، تو هم آبی به سر و صورتت بزن و بیا سرِ سفره.»
اَه که چه قدر از این اسم بدم می آمد هر بار هم مجبور بودم آن را بشنوم و به زور تحمل کنم. من نمی دانم زمانی که من به دنیا آمدم، قحطی اسم شده بود که این اسم را برای من انتخاب کردند!
صد بار هم گفتم که بابا جان من از این اسم خوشم نمی آد؛ پس آن قدر هم من را به این اسم صدا نکنید. اما کو گوش شنوا؟!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff