┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش هشتم:
... ترسیدم. تقلا فایده ای نداشت. دستان عاصم مانند فولاد دور بازویم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گام های بلندش می دویدم. بعد از مقداری پیاده روی، مرا به داخل یک تاکسی هل داد. با ترس، از جایی که می رفتیم، پرسیدم؛ عاصم در سکوت فقط به روبه رویش خیره شد و نام محله ای نه چندان خوشنام را به راننده گفت.
راننده به مقصد رسید. عاصم بعد از پرداخت کرایه با خشونت مرا از ماشین بیرون کشید. مقابل ساختمان زشت و قدیمی ایستادیم. عبور عابرینی با تابعیت های مختلف که ترک و عرب بودنشان به راحتی از چهره و مکالماتشان قابل تشخیص بود، باعث شد بترسم؛ ترسی به اندازه ی تمام نداشته هایم. از فرط وحشت تمام بدنم می لرزید. عاصم بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:
- نیم ساعت پیش، یه سوپرمن رو به رویم نشسته بود! حالا چی شده؟ همین جوری می خوای تو مبارزه شون شرکت کنی دختره ی احمق؟ کم کم عادت می کنی. این تازه اولشه. یادت رفته منم یه مسلمونم.
راست می گفت. وجودم خالی شد. دلم می خواست در دل خدا را صدا بزنم. ولی خدا، خدای همین مسلمان ها بود. او کشان کشان مرا با خود می برد. اگر فریاد می زدم کسی به دادم نمی رسید. آن جا دل ها یخ زده بودند. ته مانده ی جسارتم را جمع کردم و از بین دندان های قفل شده ام غرّیدم:
«شما مسلمونا همه تون کثیفین! ازتون بدم می آد.»
با این جمله در سکوتی عصبی، فشار پنجه هایش را دور بازویم بیش تر کرد و مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا برد. چرا فکر می کردم عاصم مهربان و ترسوست؟ نبود! بعد از چند، طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور و کم نور، در مقابل دری سفید و پر از لکه های چرک ایستادیم. صدای سگ، موسیقی راک، و عطر تند غذاهای شرقی در فضای کل ساختمان سرم را به دَوَران انداخته بود.
عاصم محکم تر از قبل، بازویم را فشرد و مرا به سمت خودش بالا کشید. سپس خیره در مردمک وحشت زده ی چشمانم، شمرده و خشم زده کلمات را کنار هم چید:
نیم ساعت پیش، تو حرفات می خواستی تمام هستی ات رو واسه داشتن دانیال بدی. پس مثل دخترای خوب می ری داخل و دهنتو می بندی. می خوام مبارزه رو نشونت بدم. چند ضربه به در زد. مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد و با گرمی، به داخل دعوتمان کرد. عاصم با سلام و لبخندی تصنّعی، من را به داخل خانه کشاند. سالنی کوچک اما مرتب، با مبل هایی کهنه که دور تا دور چیده شده بودند. زن به آشپز خانه ی کوچکی که کنار تک اتاق خانه قرار داشت، رفت.
عاصم مرا روی مبل رنگ پریده ی کنار دیوار پرت کرد. از شدت ترس، عرق سرد را در کف دستانم حس می کردم. عاصم به طرفم خم شد و مستقیم، چشم در چشمانم دوخت. چه آتشی در مردمک هایش به پا بود. انگشت اشاره اش را تهدیدوار کنار صورتم تکان داد و از لا به لای دندان های گره خورده اش بی صدا فریاد زد که خفه خون بگیرم و کلامی از دهانم خارج نکنم. صدای بی خیال زن از آشپزخونه بلند شد:
- خوش اومدین! داشتم چای درست می کردم. الآن برای شما می آرم.
باز هم چای! از چای متنفر بودم. عاصم در جایش ایستاد، عصبی در سالن چهاروجبی قدم می زد و به صورتش دست می کشید. ناگهان صدای گریه ی نوزادی از اتاق کوچک چسبیده به آشپزخانه بلند شد. عاصم با گام هایی نرم به طرف تخت کودک رفت. نمی دانم چرا، اما صدای بی تابی نوزاد، کمی آرامم کرد. روی مبل جا به جا شدم و به اتاق که درست در مسیر نگاهم قرار داشت، چشم دوختم... یک تخت رنگ و رو رفته ی دو نفره که کودک روی آن بی قراری می کرد. چند عروسک کوچک، کنار پایه های چوبی تخت، روی زمین پخش بودند. عاصم نگاهی به من انداخت و به آرامی کودک را از روی تخت بلند کرد و به نرمی تکانش داد و بی توجه به من، قربان صدقه اش رفت. بعد از چند دقیقه، زن با همان حجاب و پوشیه، با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عاصم گرفت. نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دانیال را می خواستم. کودک آرام گرفت و عاصم با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید. چهره ی زن را نمی دیدم اما آهی، که از نهادش بلند شد، خبر از خرابی پل های پشت سرش می داد. عاصم با کلافگی بدون حتی نیم نگاهی به من از خانه بیرون رفت. حالا من بودم و زنی نقاب پوش. زن با صدایی مچاله در حالی که سینه به دهان کودکش می گذاشت، لب باز کرد به گفتن... از آرامش اتاقش... از خواهر و برادرهایش... از پدر و مادر مهربان و معمولی اش... از درس و دانشگاهش... از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff