┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش سیزدهم:
عاصم تا کنار میز، تقریباً مرا با خود کشید و به محض رسیدنمان به میزِ چسبیده به شیشه ی باران خورده، زن با کمی مکث و تردید، به نشانه ی احترام در جایش ایستاد؛ دختری جوان با چهره ای کاملاً شرقی و زیبا، با موهایی بلند و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.
چه خوب قاب شده بود اندامش در بارانی کرم سوخته و چرمش. یادم نمی آید چه قدر و چه طور گذشت تا جاگیر شویم. اما زمان را وقتی حس کردم که خود را رو به روی دختر یافتم.
عاصم سر به زیر و مشغول بازی با فنجان قهوه اش، در ضلع سوم میز نشسته بود. چه قدر ثانیهها کش میآمدند.
دختر تکیه زده به پشتی صندلی در سکوتی محض، خوب براندازم کرد، لبخندی نشست کنار لبش؛ اما قشنگ نبود. طعنه اش را می شد مزمزه کرد.
- خیلی شبیه برادرتی. موهای روشن. چشم های رنگی. انگار تو آب و هوای آلمان، اصالت ژنیتون هم حسابی نم کشیده.
چه قدر تلخ بود! درست مثل چای مسلمانان! صدای اعتراض گونه ی عاصم بلند شد:
- سوفی!
چه قدر خوب بود که عاصم را داشتم. سوفی کمی لب هایش را جمع کرد و نفسی عمیق کشید:
- عذر می خوام!... خب! از کجا شروع کنیم؟ اسمم سوفیه. اصالتاً عرب هستم، قاهره. اما تو فرانسه به دنیا اومده م و همون جا بزرگ شده م. زندگی و خانواده خوبی داشتم. درس می خواندم. سال آخر پزشکی. دو سال پیش، واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم. پسر خوبی به نظر می رسید. زیبا بود و مسلمون، و... عجیب! هفت ماهی با هم دوست بودیم تا این که گفت می خواد باهام ازدواج کنه. جریان رو با خانواده ام در میون گذاشتم. اولش خوشحال شدن. اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن. گفتن این به دردت نمی خوره. این قدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشون رو نپرسیدم. شاید هم گفتن و من نشنیدم، نمی دونم. خلاصه چند ماهی گذشت. وقتی خانواده م دیدن فایده ای نداره، موافقتشون رو اعلام کردن. ازدواج کردیم؛ درست یک سال قبل.
حالا حکم کودکی را داشتم که نمی دانست ماهی در آب خفه می شود یا در خشکی. او از دانیال من حرف می زد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه گم می کردم، برادرم بی خیال از من و بی خبری ام، عشق بازی می کرد؟ شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود. دختر با مکثی نه چندان طولانی، جرعه ای از قهوه را نوشید. عاصم انگشتان یخ زده ام را در مشتش فشرد. دل مهربان دانیال حق داشت که با چشمان وحشی و درشت این دختر، برود. نمی توانم بگویم چه حسی داشتم. فکر می کردم روحم متعلق به دو کالبد است؛ سوفی و دانیال. او ادامه داد:
- یه ماهی خوش گذشت، با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. یه روز اومد و گفت می خواد من رو ببره سفر، ترکیه.
دیگه روی زمین راه نمی رفتم. سفر با دانیال معرکه بود. رفتیم استانبول. اولش همه چی خوب بود. هتل شیک، خریدهای آن چنانی، جاهای دیدنی اما بعد از چند روز، همه چی خراب شد. رفت و آمد های مشکوک و چند ساعته ش با آدمای مختلف، بیرون از هتل، نگرانم کرد. وقتی هم ازش پرسیدم جریان چیه، جواب می داد مربوط به کاره. بهم پول می داد و می گفت برو خودت رو با خرید و گردش سرگرم کن. به دلم بد نیاوردم. چون رؤیاهام، کورم کرده بودن و من سرخوش تر از همیشه، اطمینان داشتم به شاهزاده ی زندگیم. یک ماهی استانبول موندیم. خوشترین خاطراتم مربوط به همون ماهه. وقتی که عصرها برمی گشت هتل، با هم می رفتیم بیرون و خوشگذرونی. تا این که یک روز اومد و گفت بار سفرت رو ببند. پرسیدم کجا؟ گفت یک شگفتانه است. منم خام تر از همیشه موم شدم تو دست این حیوون صفت.
چشم از مردمک بی احساس دختر
بر نداشتم. دانیال مرا حیوان صفت خواند؟
صدای نگران و پر از آرامش عاصم، سکوت ذهنم را به هم زد و پنجه هایش، مشت عصبی ام را لمس کرد:
- سارا اگه حالت خوب نیست بقیه اش را بگذاریم برای یه روز دیگه.
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم و باز چشم برنداشتم از آن عفریته ی زیبا.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff