┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۴:
... دختر عصبی ادامه داد:
- بار سفر بستم. عجب شگفت انگیز بود. رفتیم مرز. با ماشین ها و آدم های مختلف که همه مرد بودن، به مسیرمون ادامه می دادیم، مسیری که نمی دونستم تهش به کجا می رسه و تمام سؤال هایم از دانیال بی جواب می موند. ترسیدم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکان های گردشگری بود و نه اون مردهای ریش بلند و بدهیبت شبیه گردشگر. می دونستم جای خوبی نمی ریم و این حس با وجود دانیال، حتی یه لحظه هم راحتم نمی گذاشت. چند روزی توی راه بودیم. حالا دیگه یقین داشتم مقصد، جایی عرب زبان مثل سوریه ست. حدسم درست بود. اما دلیل این شگفتانه ی عجیب شوهرم رو نمی فهمیدم. بالأخره تو تاریکی شب به مقصد رسیدیم. جایی درست روی خرابه های خونه ی مردم بدبخت تو سوریه. باز هم نمی دانستم این شوهرِ ناکس چه نقشه ای برای من داره. اون شب، دانیال تا صبح از مبارزه گفت. مبارزه ای که مرد جنگ می خواست و رستگاری خونه ی پُرش بود. اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه ی خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه ی انجام این مأموریت الهی گفت، اما من درک نمی کردم. اون روی وحشیش رو وقتی دیدم که گفتم:
«کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو این طور روی سر مردمش خراب کنین؟»
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه ی دهنم شد. من کتک نخورده از دست پدر، از برادرت کتک خوردم. ساعت ها از آرمان هایش گفت، از شجاعت خودش و همرزمانش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه. اون شب برای اولین بار به اندازه ی تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.
ببینم! تا حالا جایی گیر افتادی، که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟ که دست هیچ کس برای نجات، بهت نمی رسه؟ که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیت رو بشماری؟ من تجربه ش کردم. اون شب برای اولین بار بود مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب بر گرده، اما امکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود. دیگه هیچ وقت نبود. ساکت و گوشه گیر شدم، مدام به خودم امید می دادم که برمی گرده و از این جا می ریم.
وجودم تنور شد. دختر رو به رویم، همسر دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه داشتم؟ در دل پوزخند می زدم و به خود امید می دادم که تمام این ها دروغ هایی است تا از تصمیمم برای عضویت منصرف شوم. عاصم از جایش بلند شد:
«سوفی تمومش کن.»
و به طرف پیشخوان رفت. چرا نمی توانستم از این زن چشم بردارم؟ چرا سماجتش در خیرگی، هم پای خودم بود؟
عاصم با لیوان آبی برگشت و آن را به طرف من گرفت:
- بخور سارا! واسه امروز بسه.
دستش را پس زدم. بس نبود. داستانسرایی های این زن نظیر نداشت. شاید می شد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید. چرا در انتهای دلم، کورسویی از امید وجود نداشت؟ خالی تر از این هم می شد؟ گفتم:
- من خوبم سوفی! بگو
لب های مچاله شده ی سوفی زیر دندان هایش، باز شد:
زن های زیادی اون جا بودن که...
صدای عاصم، حرفش را قطع کرد:
- کمی صبر کن سوفی!
فنجان ها را از روی میز جمع کرد و به سمت پیش خوان رفت. وجودم، سراسر آتش بود اما از سرما می لرزیدم و باز چشمان پرابهام دختر مقابلم. عاصم با یک سینی برگشت. فنجان های داغ قهوه را روی میز قرار داد. ناگهان نگاهش به لرزش محسوس دستانم افتاد. با داغی انگشتانش دستم را گرفت. بعد فنجان داغ را به سمتم کشید و نجوا کرد:
- سارا داری می لرزی؟
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff