┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم.»
⏪ بخش ۴۰ :
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. فضای ماشین پر از عطری عجیب و دلنشین که در هیچ کجایی کشور آلمان به مشامم نخورده بود، مسخم کرد. راننده چمدان ها را در صندوق عقب، جاسازی کرد. من چشم برنمی داشتم از تسبیح و سر عروسک مو بلند آویزان از آیینه ی جلو، راننده نشست و پارچه ای قرمز از روی داشبورد برداشت و در حین پاک کردن شیشه، نشانی را پرسید. نمی توانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم روزه ی سکوتش را نمی شکست. نشانی خانه ی قدیمیمان را در ایران، که سال ها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر ثبت شده بود و مدتی قبل به کمک یان از میان اوراقش یافتم به راننده دادم. پیرمرد نگاهی به کاغذ انداخت و با صدایی زمخت، گفت:
- اوه! اسم خیابونای تهران خیلی وقته عوض شده. این نشونی رو از کجا آوردین؟
نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخ گویی نمی یافتم. گنگی ام را که دید لبخند زد:
- پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوون ها که اسم قدیمی خیابون های تهران رو بلد نیستن. اما نگران نباشین می برمتون.
یعنی خیابان های این جا چند اسم داشت؟ هر چه بیش تر در خیابان ها دور می زدیم، شگفتی من بیش تر می شد. انگار تمام شهر میزبان بودند؛ در یک مهمانی بزرگ. پدر برای آزادی همین خلق شعار می داد و فریاد می کشید؟ خیابان هایی زیبا، شلوغ و پر از آمد و شد. تفاوتی بزرگ بود میان تصورات حک شده در مویرگ های مغزم و چیزی که می دیدم. صدای پیرمرد، رشته ی افکارم را گسیخت.
- تا حالا ایران نیومدی دخترم؟
آمده بودم اما نه با پا! با برگچه های پدر و برنامه های تلویزیونی. پیرمرد سری تکان داد.
- ظاهراً فارسی بلد نیستی. اشکال نداره. من مسافر مثل شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف می زنی. غصه ت نباشه باباجان.
بابا؟ چه مهری در بابا گفتنش موج می زد. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش را نداشتم. نشستن در یک تاکسی زرد رنگ، آن هم در کشوری که کابوس حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین ممکن دنیا به نظر می آمد. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلام بی جواب هیتلری در دنیای سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار روزمرگی، فراموششان کرده اند. خیابان ها گاهی پر از دست انداز بود اما اغلب زیبا بود. پر از هجوم زندگی، موجی از هالیوودزدگی و سنت گرایی که در ظاهر مردم و صف نانواییشان، به چشم می آمد. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن. چه قدر تأسف داشت حال این مردم. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم. دلهره ای به وجودم چنگ زد. پیرمرد سری تکان داد.
- هعیی! یادش به خیر! این نشونی،خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد. چه روزهایی بود. الآنم رو نبین. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم. خدا ننه و بابام رو بیامرزه.
آه کشید؛ بلند و غمناک.
- هعیی جوونی! به قول نوری گفتنی:
ما برایِ
آن که ایران
خانه ی خوبان شود،
رنج دوران برده ایم!
اما آخرش از کل رنج دوران، سهممون شد همین یه ماشین و کرایه ش، که نون زن و بچه مون رو باهاش می دیم. باز هم خدا رو شکر. راضی ام. امنیت باشه، ما به نون خشک راضی هستیم.
خدا، بختکی که برای تمام زندگی ام نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد، آتش می کشید و سینه ام را می سوزاند. اما باید عادت می کردم، خدا ورد زبان این جماعت ایرانی بود. بالأخره بعد از ساعت ها شلوغی سرسام آور، اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم. کوچه ای طویل و بی صدا، با درختانی پاییز زده در دو طرفش. عطری شبیه قورمه سبزی های مادر، بینی ام را قلقلک می داد. گرگ و میش عصر، یکی در میان، چراغ ساختمان ها روشن می شد. چشمان مادر دو دو می زد و من تک خانه ی ویلایی را میان هجوم ساختمان ها دیدم پیرمرد چمدان های بزرگ و چرخ دار را جلوی پایمان گذاشت و نشانی خانه را با اسم های جدیدش، روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد.
- این رو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری. به ایرون خوش اومدی باباجان. ان شاء الله کنگر بخوری و لنگر بندازی. این جا یه تیکه نون بربریش و یه انگشت پنیر لیقوانش، می ارزه به کل فرنگستون و آدم هاش.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff