┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۸:
سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف تر بود هل داد و چادری سمتم پرت کرد:
- سرت کن!
مات مانده بودم، به پارچه ای سیاه در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. دلیل کارش را جویا شدم. در حین عوض کردن روسری اش با مقنعه و چادر جواب داد:
- کار از محکم کاری عیب نمی کنه. نباید پیدامون کنن.
من در کدام منطقه از سرنوشت ایستاده بودم که چادر، حکم محکم کاری برایم داشت؟ مرد راننده با دستگاهی عجیب از خانه بیرون دوید و در مقابلم ایستاد. سپس آرام، دستگاه را روی بدنم حرکت داد. دلیلش را نمی فهمیدم. ناگهان صدای بوق، بلند شد. سوفی با خشم نگاهم کرد.
- عجله کن! پالتو رو در بیار!
وقتی تعللم را دید، با فریاد آن را از تنم بیرون کشید.
- چته تو؟ اَه... لعنتی! توی یقه ش ردیاب گذاشتن. این جا امن نیست...
سریع خارج شین!
حالا در آن سرما یک مانتوی کوتاه به تن داشتم و می لرزیدم. سوفی با خشونت، چادر را سرم کرد و مرا روی صندلی جلوی ماشین هل داد. بعد از چند امر و نهی به مرد، پشت فرمان نشست و به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه! چادر، غریب ترین پوششی بود که می شناختم. جای خنده داشت، چون حالا رسیدنم به دانیال، بستگی داشت به مخفی شدن پشت آن. به سوفی نگاه کردم، چهره اش پس این حجاب اسلامی عجیب به نظر می رسید. دو عینک دودی از داشبورد بیرون کشید. یکی برای خودش، دیگری برای من.
این همه پلیس بازی برای چیست؟ درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به سوفی گفتم. اما او بی توجه به من، رانندگی می کرد. فکر نگرانم، آخرین صحنه ی دیدارم با حسام را مدام به تصویر می کشید. اعتماد به این زن، سرانجام درستی داشت؟ سراغ عاصم و دانیال را گرفتم. بدون حتی نیم نگاهی پاسخ داد که در مخفیگاه انتظارم را می کشند و این تنها تسکین دهنده ی پشیمانی ام، از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی در یک پارکینگ طبقاتی متوقف شدیم. باز هم تغییر ماشین و چهره. سوفی این بار، چادر و مقنعه اش را با شالی تیره عوض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما، توانی در پاهایم نبود و او عصبی و دستپاچه، مرا به دنبال خود می برد. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تأمین می شد؟ دست های یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به انگشتانم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مُهر بود. همان مُهری که حسام، عطرش را بو می کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم و به گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مُهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را بو کردم. چه قدر خوب بود! به خوبی حسام. چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده، تسکینی شد موقت، برای فرار از تهوع.
سوفی خم شد و چیزی از داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
- بگیرش! بزن به چشمت. صندلی رو بخوابون. دراز بکش.
چشم بند مشکی؟ چرا باید این کار را می کردم؟ مگر من جایی را هم بلد بودم که بسته ماندن چشمم مهم باشد؟ از آن گذشته، من که در گروه خودشان بودم. به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت سکوت و شنیدن نفس های عصبی سوفی، ماشین ایستاد. کسی دستم را گرفت. مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هلم داد. چند متر گام برداشتم. بالا رفتن از سه پله، ایستادن، باز شدن در، هجومی از هوای گرم و بوی تند، سیگار، چند قدم، استشمام عطری آشنا در کنار بوی خوشبو کننده ی سرد سوفی. و نشستن روی یک صندلی.
صدای پای چند نفر را می شنیدم. چرا تمام نمی شد؟ دستی، چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم. تصویر مرد مقابل و تلخی بوی خوشبو کننده اش، آرامش را در رگ هایم به جریان انداخت. لبخند زد، با همان چشمان مهربان و دلسوز.
- خوش اومدی سارا جان!
نفس راحتی کشیدم. حضور در کنار سوفی، ترس و پشیمانی را در وجودم زنده کرده بود. اما عاصم، خبر از نزدیکی آغوش دانیال می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff