💠داستان
💠رسم عاشقی
✍نفیسه محمدی
🎙همدیگر را بغل کردند. پسر جوان چیزهایی در گوش پدر پیرش گفت و سوار قطار شد. باز هم خندهام گرفت. این چه نارضایتی بود مثلاً؟ گفت: «میخندی؟» گفتم: «آره! نخندم؟ خب خنده داره...» و باز هم خندیدم. نگاهم کرد و با چشمان مغمومش ردّ جاده را دنبال کرد.
#داستان
#شهید
#صبح_صادق
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff