┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۶:
... مرد نبردی که چند روزی از آخرین دیدارش می گذشت و من کلافه بودم از ندیدنش!
آرایشگر رنگ ها را به دست گرفت و من لحظه به لحظه، کمی به زندگان، شبیه تر می شدم. بعد از پوشیدن لباس ساده و زیبایم، مقابل آینه ایستادم. این من بودم! سارایی که حالا کلاهی شیری و سنگ دوزی شده، پوشیده در لباسی بلند و محجوب، عروس شده بود. سارایی که نه مادر در کنارش داشت برای کِل کشیدن و نه پدری که در آغوشش بگیرد.
لبخند زدم، اصلاً چه کسی گفته بود امروز خورشید برای من طلوع نکرده؟
فاطمه خانم، خندان و نقل ریزان، چادری سفید با گل های ریز و طلایی روی سرم کشید. مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم خجالت زده خواهش کرد برای بخشیده شدن. چادر جلوی صورتم را کاملاً می پوشانید و جز قسمتی از زمین و کفش های سپیدم، چیزی در تیررس نگاه، قرار نمیگرفت. با فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. پایمان که به پیاده رو رسید، یک جفت کفش مشکی مردانه، در زاویه ی چشمانم ظاهر شد.
سوز بهاری در تلاطم عطر تلخ همیشگی در مشام جانم پیچید. شک نداشتم برادرم است. مهربان و متین سلام داد. ناگهان صدای دیگری شنیدم. حسام بود! دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا.
شادی بی پرده ی مادرش، به دلم آرامش داد. نُقل بر سرمان پاشید و خدا را شکر کرد بابت دیدن دامادی پسرش. حسام، دسته گلی زیبا از رزهای سفید به سمتم گرفت و حالم را جویا شد. صدایش شیرین تر از همیشه شنیده میشد و بیش تر از هر وقت، دل می برد. درِ ماشین را برایم باز کرد و من به کمک فاطمه خانم، روی صندلی جلو جا گرفتم. در طول مسیر فقط سکوت کردم و به شیطنت های دلبرانه ی حسام، برای مادرش گوش دادم. دلبری هایی که به فاطمه خانم، پر پرواز می داد.
با فاصله ای یک وجبی از حسام نشسته بودم. رو به رویم سفره عقدی ایرانی از رنگهای نقرهای و طلایی که برایم چشمک می زد. گرگ و میش عصر، می رفت که به شب، خوش آمد بگوید. از پس چادر، تصویری تار به چشم می رسید، از حضور زنان محجبه و چادر پوش، همراه مردانی در شمایل مذهبی با کت و شلوارهای رسمی، دور سفره ی عقد.
مادر ساکت و تسبیح به دست، روی صندلی چوبی در چند قدمی ام زیر لب زمزمه ای میکرد و نگاه از من و حسام در آینه نمیگرفت. دو زن، پارچه ای پر زرق و برق، روی سرمان گرفته بودند و دختری جوان به آرامی قند می سایید. دانیال، خوش تیپ تر از همیشه با لبی خندان کنارم ایستاده بود و مهربانی از وجودش می بارید. صدای عاقد، برای بار سوم در گوشم پیچید:
ــــ عروس خانم! آیا وکیلم؟
دو دفعه ی قبل، دختری جوان از چیدن گل و آوردن گلاب گفته بود، اما حالا جز سکوت، چیزی به گوش نمی رسید.
باید چه می گفتم؟ من هیچ وقت فرصت آموزش چنین رسومی را از مادرم نداشتم.
گیج و حیران، به قرآن توی دستانم خیره ماندم. اضطراب در رگ هایم دوید که نجوای حسام، کنار گوشم آمد.
ــــ فقط بگو بله!
این مرد همیشه وقتی که باید، به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی و لحنی که تردید در آن فریاد می زد، مکث کردم و گفتم:
«بله»
صدای صلوات، سوت، کف و کل کشیدن زنان در فضا پیچید. نوبت به بله گویی مرد زندگی ام رسید. عاقد خواند. حسام مکث نکرد، سست نشد. محکم جواب داد: «بله!»
یعنی حسام با من خوشی را می چشید؟ این همه اطمینان را از کجا می آورد، مرد جنگی زندگی ام؟ نامحرم ها تک تک و تبریک گویان، اطراف سفره را به مقصد صندلی های چیده شده در حیاط چراغانی، ترک کردند. حالا جز برادر و حسام تازه محرم شده، نامحرمی دور سفره ی عقد نبود. در هجوم شادی دخترکان و زنان، حسام چادر از چهره ام کنار زد و چشمانش مستقیم، مردمک نگاهم را هدف گرفت. به خدا قسم نگاهش ستاره داشت و من نورش را دیدم. گاهی خوش حالی ات، طعمی شبیه به شکلات تلخ دارد. در آن لحظات، من سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوان مذهبی و پاسدار، چه قدر تلخی شیرین کامم را دوست داشتم.
پروین و فاطمه خانم، حلقه ها را مقابلمان گرفتند. از دیدنشان لبخند به لبمان آمد. حسام برای اولین بار، دست نحیفم را میان دستان مردانه اش گرفت و حلقه را روی انگشتم نشاند. ازدحام تمام حس های خوب دنیا را، یک آن در ظرف وجودم لمس کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff