┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۲:
پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم و دعا کردم برای برآورده شدن آرزوی عشقم. مردی که آرامش، زندگی و آسایش را دست و دلبازانه به من هدیه داد. چشم باز کردم و نگاهم را به سمتش چرخاندم، متبسم و مهربان، تماشایم می کرد.
_ شک ندارم که گرفتیش!
اشکم را پاک کردم.
_ نمی خوای بگی چه چیزی از امام حسین می خوای؟
سرش را پایین انداخت و انگشتر عقیقش را به بازی گرفت.
_ بانو! می دونی چه قدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم. اولین بار بود که این جمله را صریح از دهانش می شنیدم. نگاه فراری اش را، به صورتم انداخت.
_ اون قدر زیاد که گاهی می ترسم.
اون قدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا آمین آرزوم رو با صدای لرزون و کم جون می گم. اما مهر خلوص امشبت کارم رو راه انداخت.
ترسی در جانم دوید و لرزی به صدایم انداخت.
_ مگه چی می خوای از خدا؟ آرزوت چیه امیر مهدی؟
لبخند زد و کلامش تنم را لرزاند.
_ شهادت!
زبانم خشک شد. من آمین گوی دعای شهادت معشوقم بودم؟ کاش زمان می ایستاد، دوست داشتم فریاد بزنم، تا خود خدا بدوم که غلط کردم، آرزویش را برآورده نکن. اگر او برود، من هم می روم. فقط اشک ریختم و حسام، زبان بازی کرد برای آرام شدنم، اما آرام نبودم. بدون حسام چه طور نفس بکشم؟ وقتی «الله اکبرِ» اذان صبح در فضا پیچید، چشم بستم و با تمام وجود، از خدا خواستم که دعایم را پس می گیرم. از فقیرنواز کربلا خواستم که حسام من به سلامت راهی ایران شود و من بی خیال بیماری ام، عروسی به پا کنم و رخت سفید بپوشم. حس گول خورده ای را داشتم که تمام زندگی اش را باخته. آن قدر زار زدم که حسام، پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من کودکانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم، کرور کرور عاشقانه هایش را.
بعد از نماز صبح و در اوج صبوری، بابت بی محلی هایم مرا به هتل رساند. دلخور و ناراحت داشتم به داخل هتل می رفتم که مچم را میان پنجه های گرمش قفل کرد.
_ سارا خانم! بانو جان، می دونم دلخوری. قهری. یه دقیقه صبر کن.
از جیب شلوارش جعبه ای کوچک و قرمز بیرون آورد.
_ پام که رسید به کربلا، برات خریدمش.
یه انگشتره. همه جا تبرکش کردم. به جبران اون حلقه ها که انتخاب هیچ کدوممون نبود و شما خانمی کردی. البته می دونم زیاد خوش سلیقه نیستم.
انگشتر را از جعبه بیرون آورد. از گوشه ی چشم نگاه کردم؛ یک نگین سبز و درخشان بر پاشنه ای نقرهای میدرخشید. دست راستم را بلند کرد و انگشتر را بر انگشتم نشاند.
_ وقتی فهمیدم داری می آی کربلا، دادم اسم عملیاتیم یعنی «حسام» رو پشت نگینش بکنن تا همین جا بهت بدم. یادگاری من و شب اربعین.
دستم را میان پنجههایش فشرد و نوازش کرد. سر به زیر انداخت و بغض صدایش، قلبم را به آتش کشید.
_ حلالم کن بانو!
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگینتر. نمیتوانستم پاسخ بدهم، حسی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند. همان لحظه، دانیال آمد، میانمان قرار گرفت و دستهایش را بر شانه هایمان گذاشت. بغض امانم را بریده بود. خداحافظی سردی، حواله ی مرد روزهای عاشقی ام کردم و قدم برداشتم تا از آن دو جدا شوم. نگاهم به چشمان خسته اش افتاد؛ پر از غم بودند و خسته. قدم تند کردم و بی توجه به دانیال، روی پله های ورودی مهمانسرا ایستادم. نمی دانم چرا، اما دلم هوای تماشا داشت. چرخیدم تا یک بار دیگر ببینمش. صورتش زیبا و معصوم بود، با ریشی که حالا بلندتر از قبل، آشفتگی اش را به نمایش میگذاشت. خستگی در مویرگ های چشمانش موج می زد. دلم لرزید، برای لبخند مظلومانه اش. غم چهره اش آوار شد بر خرابه های قلبم. کاش دنیا می ایستاد. نگاهم را که دید، تبسمش جان گرفت. پا جفت کرد و دست کنار شقیقه اش گذاشت برای احترامی نظامی.
با غروری بچگانه باز هم رو گرفتم از دلبری هایش.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff