┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش اول:
«طرابلس»
بوی رنگ تازه خشک شده بر دیوارهای منزل جدیدمان حالم را زیر و رو می کرد. این خانه ی نقلی در طبقه ی چهارم آپارتمانی نه چندان نوساز حاصل سی سال زحمت پدر بود. حالا من، طاها، پدر و مادر هر کدام سهمی مستقل از سه اتاق خواب کوچکش داشتیم. از حس غربتمان در آن محله ی خلوت دلم می گرفت اما کامم به امامزاده ای شیرین بود که در همسایگیمان قرار داشت؛ امامزاده ای که نور سبز چراغ هایش مهمان هر شب پنجرههای خانه بود.
برنامه ی یک روز در میانم زیارت امامزاده بود و دلخوشی شبانه ام نوشیدن چای و تماشای شهر از پشت پنجره ی دلباز چهاردیواریمان. اواخر تابستان بود. آن عصر هم، مانند چند ماه گذشته، تکیه زده به دیوار امامزاده، دانه به دانه تسبیح میانداختم. غرق افکارم بودم که زمزمه ی دو زن توجهم را جلب کرد؛ حرف هایی تکراری از شوهر و داماد فلانی که پاسدار هستند و نانشان خفته در روغن؛ جملاتی احمقانه از دستمزد دویست میلیونی پسر حاج خانم بابت رفتن به سوریه و سرباز اسد شدن.
به سمت منبع صدا سر چرخاندم. دو زن مسن با چادرهایی گلدار بودند. باز هم درونم سوخت. راستی، چرا این حجم از بی معرفتی ها برای قلب نیمه سوخته ام عادی نمی شد؟ آرام آرام تسبیح انداختم و سرد سرد خیره ماندم به مرگ آدمیت.
نمی دانم چه قدر گذشت، چه قدر دلم سوخت و چه قدر گُر گرفتم که ناگهان اعتراض پر لهجه ی دختری نظرم را جلب کرد، همان دختر غمزده ای که هربار کنج ضریح می دیدمش، دختری چشم آبی با صورتی تکیده. دخترک با عصبانیت مقابل صورت جا خورده ی دو زن ایستاد. میخ هیبت نحیفش در پیچ و تابِ چادر عربی شدم. خیره به وجودشان شد و سنگین سر تکان داد و گفت:
«حلالتون نمی کنم! این همه امنیت و آرامش حلالتون نباشه!»
شیشه ی صدایش آبستن بغض بود اما صلابت داشت. آهِ کنج دلش ترسِ لرزیدن عرش را به جان می انداخت. گفت و رفت. اصلاً نایستاد تا از جلزولز آن ها دل خنک کند.
لبخند رضایت گوشه ی لب هایم نشست. کلامش شعله داشت و دو زن را عمیق سوزانده بود؛ آن قدر اساسی که تند تند چرت و پرت بارش میکردند و لهجه ی عجیبش را مدرکی بر شهرستانی بودنش میدانستند. از شنیدن برچسب های غیرمنصفانه و تهمتهای ناروایشان خسته شدم و رفتن از کنج امامزاده را بر ماندن ترجیح دادم. به حیاط پناه بردم. در خنکای عصر، آرام آرام میان قبرها قدم می زدم که همان دختر رنگ پریده را دیدم. کنار سنگ قبری سپید، بی صدا اشک می ریخت. کنجکاوی خوره شد و به جان افکارم افتاد. شرایط را برای هم صحبتی مناسب نمی دیدم. روی تک صندلی زیر درخت بید مجنون نشستم و مشغول بازی با گوشی ام شدم اما تمام حواسم پی او بود.
زانو به بغل گرفته بود. گاهی صدای گریه اش کمی بالا میرفت. حرفی نمیزد و درد دل نمیکرد؛ فقط اشک می ریخت. مدام حرف های آن دو زن در ذهنم تداعی می شد. بعد از بیست و چند سال زندگی، زهر این جملات برایم عادی شده بود؛ می سوزاند، داغ می گذاشت اما عادت داشتم. این سکوت تلخ را یادم داده بودند؛ درست وقتی اول مهر کنار در مدرسه ایستادم و مادرم گفت:
«هیس! اگه شغل بابا رو پرسیدن، بگو معلمه.»
درست همان وقت ها که معلم بودن پدر دلیلی می شد برای مرکز توجه قرار گرفتن، اما اصلاً نمی چسبید، همان وقت ها که دوست داشتم در حیاط بدوم و فریاد بزنم، بابای من یک قهرمان است، همان روزهایی که دیگر خودم هم معلم بودن پدر را باور کرده بودم؛ همان سالها که دلیل مخفی کردن این قهرمانی و افتخار را نمیدانستم، همان لحظهای که ناسزاگویی دوستان به پهلوانگری های همردیفان بابا را در دانشگاه شنیدم و دلیل این همه هیس گفتن های مادر را فهمیدم. همان ساعت هایی که بی معرفتی ها را گوش می دادم، حتی در محفلِ جانان نزدیک به خون و تن، اما پدر اجازه ی دم زدن نمی داد. دیگر سِر، بی حس و پوست کلفت شده بودم ولی باز هم قلبم بی صدا می سوخت؛ اما این دختر کجای این زندگی برایش تازگی داشت که این چنین به خود میپیچید؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff