┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۸:
با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی می کرد جَنگ اعصابش را مهار کند. با تنی که تمامش می لرزید به درخت تبریزی گوشه ی پیاده رو تکیه زدم.
_ شرمنده تونم به خدا. می دونم این روزها خیلی به ماشین احتیاج دارین، اما نگران...
گوشی اش زنگ خورد. به سرعت آن را از
جیبش بیرون کشید و جواب داد. از حرف هایش متوجه شدم پروین است.
_ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ کجایید شما؟ کدوم درمونگاه؟ الآن حالش چه طوره؟ خدا رو شکر! الآن می آم.
کمی آسودگی در هوایش نشست.
_ من باید برم. پروین مامان رو برده درمونگاه.
پاک آن پیرزن را فراموش کرده بودم. جرئتی برای تنها گذاشتنش در خود نمی دیدم. اگر آن دیوانه ی مجهول باز به سراغش می آمد، چه؟!
_ من هم می آم.
گرمای مطبوع درمانگاه سرمای جانم را تسلی می داد اما بوی تند الکل، آتش دلشوره ام را شعله ورتر می کرد. تکیه زده به صندلی، چشم به پُرچانگی پروین در برابر دانیال ساکت داشتم و ذهنم تمام ماجرا را مدام نشخوار می کرد. هر بار جز ترسی بدمزه، چیزی عایدم نمی شد. این ماجرا زیادی عادی نبود. آن ها قصد جان این جوان را داشتند و این یعنی فاجعه؛ اما چرا من، دخترِ حاج اسماعیل و خواهرِ طاها، منتخبشان بودم برای ارسال پیام؟! دو عزیز کرده ی سبزپوش در سپاه قدس داشتم و این جز اضطراب به پا نمی کرد.
گوشی ام زنگ خورد؛ همان شماره ی عجیب بود. ضربان قلبم پرید روی هزار. مردد، تماس را برقرار نمودم؛ باز هم نفس هایی منظم.
که بود و چه می خواست؟
صدایم از عمق چاه برخاست.
_ چرا حرف نمی زنی؟!
پاسخی جز بوق های مکرر به شنوایی ام نرسید. صدای هشدار تلگرام بلند شد. بند بند هستی ام ضعف رفت و ترسی مبهم به حیاط خلوت آرامشم دوید. پیام ناشناس را گشودم.
_ خوب عمل کردی. الحق که دختر حاج اسماعیلی.
به حال مرگ افتادم. پدر را می شناخت؟!
_ کی هستی؟
جواب آمد.
_ یه آدم بد.
گلویم خشک شد.
_ یعنی چی؟ چی می خوای؟!
_ به موقعش می فهمی. فقط مراقب باش زبونت هرز نره چون من می فهمم و اون وقت خیلی بد می شه. خدا نگهدار دخترِ حاج اسماعیل.
روح از بدنم پر کشید. این شوم تر از جغد، کِی بر دیوار آرامشم نشسته بود که ندیدمش؟!
چون عروسکی که باتری تمام کرده باشد، خشکم زد. این بازی بوی خون می داد. باید به پدر می گفتم. یقین داشتم که دروغ گفته تا سکوت کنم. چه طور می خواست متوجه حرف زدنم با فرمانده ی خانه شود؟!
دلم می خواست به خانه بروم اما از تنها گذاشتن دانیال هم ترس داشتم. کمی بعد مادرش را به خانه بردیم. تمام ثانیه ها را با چشمانم نگهبانی می دادم که نکند طومار زندگی ام را بپیچند.
دانیال بی خبر از همه جا مدام جویای احوال سارا از فاطمه خانم بود. به اصرارِ پروین، دوش گرفت و لباس عوض کرد تا عازم پرستاری از سارا شود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff