گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۱: صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۲: گوشی را روی صندلی جلو پرت کرد. صدای باز شدن در عقب حواسم را به خود کشید. _ خب دیگه وقت رفتنه. صدای بسته شدن در حکم رهایی از چنگال ابلیس را صادر کرد. به قلبم چنگ زدم بلکه آتشش آرام شود. هنوز آسودگی به ریه ام باز نگشته بود که دوباره در عقب گشوده شد. نوای نحسش از میان در نیمه باز، در شنوایی ام خزید. _ راستی من اگه جات بودم از جام جُم نمی خوردم. و صدای انفجار درآورد. _ بوومممم! نفسم قطع شد. لحنش تمسخر برداشت. _ به امید دیدار خواهر پاسدار طاها! باران چشمانم به یکباره خشک شد. کوبیده شدن در خبر از رفتنش داد. بی حسی بر چهار ستون بدنم خیمه زد. جرئت تکان خوردن را در خود نمی دیدم. باورم نمی شد در چنین مخمصه ای گیر افتاده باشم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بگوید: «بیدار شو، خواب بد دیدی.» نمی دانم چند نفس مات ماندم و زمان از کف دادم، چند نفس صدای یکنواخت گوشی را شنیدم و انگار نشنیدم. چند نفس مرگ آرزویم شد و نمردم تا این که برخورد قطرات تند باران به شیشه من را به خود آورد. بی رمق و دستپاچه تماس های بی وقفه ی طاها را پاسخ گفتم. فریاد عصبی اش پرده ی گوشم را درید. _ چرا این گوشی لعنتیت رو جواب نمی دی؟! عمرم تموم شد. مجال پاسخ نمی داد و مسلسل وار کلمه پشت کلمه ردیف می کرد. بچه ها می گن هنوز نرفتی پیششون. تو کجایی؟ چرا نرفتی؟! صدایم از قعر چاه می آمد. _ نمی شه... نمی تونم برم. تمام خشونتش به یک باره نشست و اضطراب جایش را گرفت. _ چرا نمی شه؟ چرا نمی تونی؟ نای حرف زدن نداشتم. _ زیر صندلیم یه بمبه. نفس های عمیق و وحشت زده اش در دالان شنوایی ام دوید. حالا اجازه داشتم به جای تک تک آدم های روی زمین بترسم. _ نترس... نترس دارم می آم. نزدیکم. فقط از جات تکون نخور. باشه؟ با من حرف بزن. گریه نکن، حرف بزن. اشک هایم به هق هق افتاد. تلاش طاها برای سلطه بر اوضاع به هم ریخته ی روانی به نتیجه نمی رسید. هیچ وقت فکر نمی کردم انتهای زندگی ام تکه تکه شدن در آغوش آتش باشد. وای مادر... وای پدر... چه بر سر آن ها می آمد؟ اغتشاش در لحن و کلمات برادر می دوید. از یک سو سعی در حفظ تماس و آرام کردنم داشت و از سوی دیگر، به لطف گوشی دومش، شرایط پیش آمده را به همکارانش توضیح می داد. چند مرد از حراست به سراغم آمدند. دو نفرشان مشغول دور کردن مردم از ماشین شدند و یک نفرشان که مردی میانسال به نظر می رسید، کمر همت بست به امید دادن و راندن وحشت از وجودم. نمی دانم زمان چه قدر کش آمد که در گیرودار عبور از معترضان خیابانی، بالأخره طاها خود را رساند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff