نشسته بودم گوشه‌ی صحن سید کریمان سحر جمعه و نزدیک طلوع! صحن کم کم خلوت می‌شد و همهمه‌ی نشاط آسمانی مردم آرام آرام بسمت سکوتی در صحن، حرکت می‌کرد. جوانی آنطرف‌تر نشسته بود و زل زده بود به حیاط! اینجا زل زدن کار عاشقانه و پرتکراریست و برایم دیدن این صحنه عادت شده بود. در درونم نجوایی بود ، نه از جنس حرف زدن! از جنس یک طلب واقعی: | شدت حملات شیاطین در آخرالزمان، کاملاً محسوس است! مرا و فرزندان مرا و همه‌ی فرزندان اهل بیت علیهم‌السلام و تمام فطرتهای بیدار را از چنگال آنان در امان بدار! | داشتم با خودم فکر میکردم، این روزهای آخر سخت‌ترند! باید طاقت آورد و مبارزانه ایستاد. همین لحظه، جوان رویش را بسمتم برگرداند، گویا خسته بود از چشم‌انتظاری کسی که به راهش، چشم به حیاط دوخته بود! بی مقدمه گفت: انتظار خیلی سخته ... ※ سری تکان دادم و گفتم:  سخت اما شیرین! با لبخندی نگاهش را از من گرفت و دوباره به حیاط زل زد. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff