گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۵: _ این جماعت هیچی، فاطمه خانم و پروین نپرسیدن اون برادر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۶: وارد آن عمارت غم زده که شدیم، دلم از مرور خاطرات نصف و نیمه ی اهالی اش پوسید؛ دانیالی که همیشه نگران بود و سارایی که هر لحظه آماده ی مرگ. قبل از ورود به خانه، مادر و فاطمه خانم با پروین اتمام حجت کردند که اشک از دیده ببرد و ناله نکند؛ چون آن پیرزن دچار فراموشی که بی خبر از همه جا دانه دانه تسبیح می انداخت، دلش به گذشته گرم بود، پس نباید خوش خیالی اش را به هم می زدند. در هجوم بغض هایی که یکی پس از دیگری قورت داده می شد، پا به چهار دیواری محزون گذاشتیم. مادر سارا فارغ از همه جا و پناهنده به همان صندلی گهواره ای قدیمی، رو به روی پنجره ی پذیرایی چشم به باغ پاییز زده داشت و نمی دانست دخترش ساعاتی قبل برای همیشه هم آغوش خاک شده است. پروین مراقبت را از دوست قدیمی اش تحویل گرفت و زن را راهی کرد. سوت و کوری خانه در دل آدم غم روی غم می ریخت. چند ساعتی گذشت. پایم یاری نمی داد تا در خانه قدم بزنم. کسی برای تسلیت و دلداری نیامد؛ یعنی اصلاً این خانواده ی غریب کسی را نداشتند که دلشان را به حضورش گرم کنند. معدود بستگان شهید حسام هم هنگام خاکسپاری، انجام وظیفه کردند و به درخواست فاطمه خانم، جهت بر هم نخوردن آرامش مادر، پا به سرای ماتم نگذاشتند. حالا ساکنان آن عمارت بزرگ سه زن سیاهپوش بودند با خاطراتی مرده. ساعت آن قدر دوید تا خورشید قصد رفتن نمود. گرگ و میش غروب چنان بر قلبم چنگ می زد که دوست داشتم هر چه زودتر به خانه برگردم. می دانستم عقیل و همکارانش، پشت در اصلی، پا از حفاظت عقب نمی کشند اما معجونی از پریشان حالی، گریبانم را رها نمی کرد. چاره ای وجود نداشت باید می ماندیم. تنها گذاشتن آن سه زن، دور از انسانیت بود. با پیچیدن صدای الله اکبر وضو گرفتم و عازم نماز شدم. زانوهایم می لرزید اما دلم هوای اتاق سارا را داشت. آرام و بی اختیار به چهار دیواری اش خزیدم. در را که باز کردم، عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. تلخ و مردانه بود. می گفت یادگار حسام است. طفلی چه دلی بسته بود به این رایحه ی عجیب. نور چراغ های پایه بلند باغ از کنار پرده به داخل اتاق می خزید و زهر تاریکی را می‌گرفت. نگاهم به سایه ی عکس های سارا و حسام روی دیوار افتاد. دلم نیامد لامپ را روشن کنم. می‌دانستم جانمازش مهمان همیشگی کنج اتاق است. در نور کم جان فضا روی سجاده ایستادم. چادر سفیدش را سر کردم. بغض، راه حیاتم را بست. تکیه زده به دیوار، نم نم اشک ریختم برای مظلومیت دخترک چشم آبی. روزگاری همین جا، روی همین سجاده، به امیرمهدی اش اقتدا می‌کرد؛ اما حالا... حالا هیچ کدامشان نبودند. نگاهم به تخت کشیده شد. خاطرات آن شب کذایی مقابل چشمانم رژه رفت؛ همان طوفان، همان تماس ناشناس، همان جغد که هوش از سر زندگی سارا پراند و من را خفه کرد، کاش زمان می ایستاد. خیلی خستگی به تن داشتم، دلم خوابی عمیق می خواست، خوابی شبیه به مرگ. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff