گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۹: خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۰: عقیل یک بند غر می زد: «باباش یه کارگر ساده ی نونواییه. آدم خوبیه. شاطر اصغر می گفت که یه بار می خواسته از دست مادر زنم خودش رو پرت کنه تو تنور که جلوش رو گرفتن.» چرا باید گوشی را می پوشاندم؟ کاری که خواسته بود را انجام دادم. پیام دیگری روی صفحه آمد: «یه گیره ی روسری کنارتون روی صندلیه. برش دارید و خیلی عادی بزنید به روسریتون.» قلبم به شدت می تپید. حرف های عقیل در پس زمینه ی آن آهنگ قدیمی بیشتر عصبی ام می کرد. می ترسیدم. حس می کردم که کسی تماشایم می کند. گوشی را به طرف عقیل گرفتم. _ بله، این ها خیلی گرونن. بدون این که نگاه از مقابل بگیرم، دست روی صندلی کشیدم. گیره را یافتم. یک گیره ی ساده بود با نگینی شیشه ای شبیه به همان که کنار چانه ام به روسری داشتم. به بهانه ی مرتب کردن روسری، آن را با گیره ی خودم عوض کردم. عقیل دوباره گوشی را به طرفم گرفت. _ این عکس خانممه. وای، وای، وای! مار خوش خط و خال! فکر کنم بابای خدا بیامرزم ازم راضی نبود که این مار زندگی قسمتم شد. گوشی را گرفتم. «حواسمون بهتون هست. نگران طاها نباشید. فقط طبق مسیری که براتون مشخص می کنه پیش برید.» نفس عمیقی از عمق جانم برآمد. این بازی ترسناک بود، اما دلم به امنیت یگانه برادرم خوش شد و همین در این وانفسا راضی ام می کرد. گوشی را برگرداندم. _ خانم زیبایی هستن. جمله ام تمام نشده بود که عقیل شروع به عجز و ناله کرد از عمل بینی و گونه همسر خیالی اش. زیادی در نقش فرورفته بود. این به اصطلاح موجی و این همه حرافی؟! حسم می گفت در تمام عمرش، این قدر چانه به جمله بافی تکان نداده است. بالأخره بعد از دست و پا زدن مقابل پیست ایستادیم. _ آبجی جان، بفرمایید. ببخشید تو رو خدا، سرتون رو درد آوردم. آسمان ابری، رو به دلگیری عصر می رفت. می ترسیدم. دوست نداشتم پیاده شوم. دلم می خواست بگویم: «من رو ببر خونه مون، دلم چای دارچینی مادرم رو می خواد.» نگاه جدی عقیل از چار چوب آینه به دلهره ی چشمانم دوخته شد. خرابی حالم را خواند. پرده ای از عطوفت مردانه بر مردمک هایش نشست. مژه به مژه گره زد تا دلم قرص شود. قطره اشکی لجباز روی گونه ام لیز خورد. غم بر چهره اش نشست اما با همان لهجه ی شیرین مشهدی، تعارف زنان، کرایه را اعلام کرد. بدون هیچ حرفی، تنها دو هزار تومانی مانده ته جیبم را مچاله کردم و به او دادم. _ آبجی، اجازه بده بقیه ی پولت رو بدم. چهار تا صد هزار تومانی لای دو هزار تومان گذاشت و برگرداند. مغموم و پریشان پیاده شدم. گوشی ام زنگ خورد. کف دستانم به سوزن سوزن افتاد. دل آشوب پاسخ دادم. صدای نحسش در گوشم پیچید. _ خودت رو با اسم و فامیل معرفی کن. بگو مهمون آقای .... هستی. از شنیدن نام کمی جا خوردم، اما حتماً تشابه اسمی است. طبق گفته اش، خودم را مهمان آقای .... معرفی کردم و وارد محوطه شدم. دوباره با گوشی ام تماس گرفت: _ برو قهوه خونه ی پیست. یه میز دو نفره کنار پنجره هست، همون جا منتظر بمون. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff